خاطراتی از دوره آموزشي محمد تقی محبی
باسمه تعالي
چند خاطره از دوره آموزشي
خرداد 61 بود که امتحانات آخر سال سوم دبيرستان را که دادم، تصميم گرفتم بروم جبهه. تا آن دوران، اعزام به جبهه براي کساني که به سن قانوني نرسيده بودند، فقط با اجازه پدر صورت ميگرفت و من هم که هيجده سالم نشده بود و با برادرم در تهران زندگي ميکردم، نامهاي به مرحوم پدرم که در شهرستان بودند، نوشتم و از ايشان خواستم که برايم اجازه نامهاي بفرستد. البته رفتن برادرم به جبهه، راه را براي من هموار کرده بود و پدرم بي درنگ اجازه نامهاي برايم فرستاد. چهارم تير ماه بود که براي گذراندن دوره آموزشي به پادگان امام حسين (ع) تهران اعزام شديم. ما دوره 22 بيسج بوديم که طولانيترين دوره آموزشي را طي کرديم، برخي رشته ها 36 و گروهي 45 روز.
حدود يک ماه دوره عمومي آموزش نظامي در فراگيري انواع سلاحها، مينها، بيسيم، امدادگري و … آموزش عملي تيراندازي و پرتاب نارنجک طول کشيد. بعد از آن بود که تازه دوره آموزش تخصصي آغاز شد. به صورت داوطلبي و گاه توصیه مربیان، هر يک از برادران در يک رشته تخصصي ثبت نام کردند و بين ده تا دو هفته آموزش تخصصي براي هر گروه به صورت مجزا توسط مربيان ويژهاي انجام شد. من در گروه تخريب يعني خنثيسازي مينها و انفجارات ثبت نام کردم . يکي از گروههاي تخصصي که با استقبال خوبی روبهرو شد، گروه تخريب بود که نزديک نود نفر داوطلب داشت.
اولين مربي تخريب ما برادر اکبر ترابيان فرمانده گردان تخريب پادگان امام حسين (ع) تهران بود . جواني سپاهي و خود ساخته که هرگز تواضع و اخلاق نيکوي او از يادم نرفته است. او هم بعدها شهيد شد. خداوند بر درجاتش بيفزايد.

شهید اکبر ترابیان ، فرمانده تخریب پادگان امام حسین(ع) نفر وسط
به جز ايشان دو نفر ديگر از برادران سپاه يعني برادران گودرزي و سوهاني هم در آموزش تخصصي تخريب ما سهيم بودند که هم اکنون اين دو در قيد حيات هستند.گرچه چند بار مجروح شدند.
اولين اشتباه، آخرين اشتباه است
اين نخستين درسي است که در تخريب آموزش ميدهند، جملهاي معروف که در تمام لحظات فعاليت در تخريب ميبايست نصب العين هر تخريبچي باشد. در اين دوره تخصصي تمام کلاسهاي آموزشي ما به تعليم و آموزش تخصصي انواع مينها، مواد منفجره، انواع فتيلهها، چاشنيها و نحوه کار با آنها اختصاص داشت. بعد از اتمام دوره تخصصي تخريب، اين جمع خرابکاران يا تخريبچيها به پادگان ابوذر در سرپل ذهاب ( واقع در استان کرمانشاه که در آن زمان باختران ميناميدند) و زير نظر قرارگاه نجف اشرف بود) اعزام شديدم تا ميدانهاي مين موجود از زمان اشغال دشمن بعثي در مناطق دشت ذهاب، قصر شيرين، گيلانغرب، ارتفاعات بازي دراز و … که با عقب نشيني عراقيها در آن زمان آزاد شده بود، را پاکسازي کنيم. جالب اينکه برادران گودرزي و سوهاني که دو تن از مربيان تخصصي ما بودند نيز به عنوان فرمانده گروهان تخريب با ما اعزام شدند.
يکي از شيرين ترين خاطرههاي دوره آموزشي اين بود که وقتي وارد دوره آموزشي تخصصي تخريب شديم، برادر جديدي که سنش بيشتر از اغلب ما بود، با لباس بسيجي به جمع ما اضافه شد که در دوره آموزش عمومي حضور نداشت و صرفا براي دوره تخصصي تخريب به گروه تخصصي تخريب پيوست. براي همه سوال بود که ايشان کيست که از نيمه راه، رفيق راه شد؟ مربيان هم چيزي بروز نميدادند. خودش هم بسيار کم حرف بود و کسي به خودش اجازه نميداد از او سوالي بپرسد.
يک روز در کلاس تخصصي تخريب بوديم که شهيد ترابي، نحوه استفاده از چاشني و فتيله را آموزش ميداد. دقايق آخر کلاس بود که يک نارنجک کوچک دست ساز صوتي از کيفش در آورد و قدري فتيله باروتي بر چاشني پرچ کرد و کبريت را آماده کرد تا فتيله را روشن کند. قبل از آن به بچهها گفت: از زماني که من اين فتيله را روشن ميکنم و مواد را روي زمين مياندازم، شما سي ثانيه فرصت داريد که کلاس را ترک کنيد. من به طور اتفاقي آن روز در رديف اول کلاس نشسته بودم ، اما صندلي پنجم يا ششم بودم، يعني چهار پنج صندلي تا درب خروجي کلاس فاصله داشتم. پيش خود با اطمينان گفتم که من خيلي زود از کلاس خارج ميشوم. اين برادر تازه وارد هم روي صندلي اول کنار در کلاس نشسته بود. شهيد ترابي فتيله را روشن کرد و جلوي درب کلاس انداخت که درست افتاد جلوي پاي همان برادر تازه وارد.
او هم با بغل پا قدري آن را به عقب هُل داد و خود از کلاس خارج شد. من اين صحنه را در عرض چند ثانيه تا به در کلاس برسم ديدم. اما تا به خودم آمدم، بچههاي رديفهاي بعدي از روي ميز و صندليها به طرف در هجوم آوردند و آنچنان ازدحامي دم در رخ داد که من با اينکه در رديف اول بودم، عقب ماندم و تراکم جمعيت امکان خروج از کلاس را با مشکل مواجه کرد. مواد دستساز هم در اين ازدحام جمعيت گم شده بود. من هم غافل از همه جا، پايم را درست روي اين مواد دست ساز گذاشته بودم که ناگهان منفجر شد و پاي راست من حدود بيست سانتيمتر به بالا پرتاب شد که در اثر موج انفجار و شدت درد بر زمين افتادم و قادر به راه رفتن نبودم . زير بغلم را گرفتند و به درمانگاه پادگان بردند. پزشک پمادي ماليد و با باندهاي کشي مچ پايم را بست و عصايي مرحمت کرد. تا پايان دوره آموزشی همچنان لنگ لنگان راه ميرفتم و در اين حال ارشد گروهان هم بودم ! و به بچهها از جلو- از راست نظام ميدادم و خود با عصا از آنها عقب ميماندم!

بچه هاي تخريب از راست : نفر اول (يادم نيست)- محبي با زير پيراهن- نيمرخي که نمي شناسم – شهيد حافظ خداياري در کنج اتاق- سعيد قرني – شهيد نوريان – جعفر قريشي – مرتضوي – جانباز محمد ذبيحي با زيرپيراهن- جواديان
وقتي به جبهه اعزام شديم، آن برادر تازه وارد هم همراه ما به جبهه آمد و کم کم با هم آشنا شديم. او نيز در خنثيسازي ميادين مین ما را همراهي ميکرد. آري او کسي نبود جز برادر حاج عبدلله نوريان که بعدها به عنوان فرمانده گردان تخريب لشگر سيدالشهداء(ع) مشغول خدمت شد تا اينکه به درجه رفيع شهادت نائل آمد که مزار مقدسش در امام زاده عبدالله چيذر تهران است
محمد تقي محبي