حکایت تابلوهای تبلیغاتی
حکایت تابلوهای تبلیغاتی
آخرین روزهای تابستان 63 بود و ما در آستانه سالگردی دیگر برای شروع جنگ تحمیلی …! در “بسیج خواهران” در اتاقکی انباشته از تراکتها و پلاکاردها هر کس کاری را به عهده گرفته بود. ما نیز با شش تکه تخته پاره میخواستیم چند تابلو تبلیغاتی درست کنیم تا زینت بخش اولین “گردهمایی جنگ” در شهرمان (شهر قدس) باشد. چند نفر از خواهران سمباده را روی تخته ها کشیدند تا صاف شود و برای طراحی آماده باشد.
بچه ها هر چند قوطی رنگی که در خانه داشتند آوردند. نقاش ما ابتدا طرحها را با مداد روی تخته ها پیاده کرد. چیزی که در این میان کم بود “قلم مو” بود. نگاهی به هم انداختیم … من آستینم را بالا زدم و انگشتانم را در قوطی رنگ فرو بردم و شروع کردم به رنگ کردن! بقیه هم با خنده و شعف از این کار پیروی کردند. آن شب را با طراحی تابلوها به صبح رساندیم. صدای اذان صبح که بلند شد کار طراحی ما نیز به پایان رسیده بود. نماز صبح را خواندیم و …
به یاری خدا، کار خوب از آب درآمده بود. این را شرکت کنندگان در “گردهمایی” به ما گفتند و ما از زبان مردم شهر نیز بارها شنیدیم.