حمیدرضا دستم را گرفت

شهید سید حمیدرضا رضازاده- رفیق خوب- غم فراق- روزه­ ات درست است- روزی که مدیر را مجبور کردیم- هدیه- پاس- بانک خون- خواب زیر زیلو- خانه باغ خودمان- حمیدرضا دستم را گرفت- حکومت قبل از ظهور

حمیدرضا دستم را گرفت

حمیدرضا دستم را گرفت

تو بسیج، کارمان زیاد بود. شب­ ها تا صبح یا تو بسیج بودیم، یا تو خیابان­ ها گشت می­ زدیم. این موضوع باعث شده بود که من خیلی به درس توجّه نداشته باشم. اما سید حمیدرضا از درسش غافل نبود. از فرصت­هایی که گیر می­ آورد، برای خواندنِ درس و انجام تکالیفش استفاده می­ کرد. حافظه­ ی خوبی داشت.

یک روز گفت:« به درس خیلی توجه نداری­ ها!»

گفتم: وقت نمی­شه. تازه الآن ما داریم خدمت می ­کنیم. درس فعلاً احتیاج نیست.

گفت:« هر چیزی جای خودش. وظیفه­ ی ما درس خوندنه. هم باید خوب درس بخونیم، هم خوب به انقلاب خدمت کنیم. »

بعد، برنامه ریزی کرد تا با هم درس بخوانیم. گاهی او می ­آمد خانه­ ی ما. گاهی من می­ رفتم خانه ­ی آن­ها. یک وقت­ هم تو مسجد می­ نشستیم و درس می­ خواندیم. از بعضی درس ­ها عقب افتاده بودم. آن­قدر با من تمرین کرد، تا جبران شد.

سید امین قدسی؛ دوست