حاج مرتضی حاج باقری

حاج مرتضی حاج باقری

جانباز پر افتخار تخریبچی حاج مرتضی حاج باقری

حاج مرتضی حاج باقری

راننده ای که عرفان او زیر موهایش پنهان بود
راننده هایی که با بولدوزر معبر باز کردند
بولدوزرها بدون راننده می آمدند
حالا کجا باید برویم
راننده ای که عرفان او زیر موهایش پنهان بود

یک روز رفتم واحد موتوری لشکر  و به مسؤولش که آقای اسماعیل کاخ بود، گفتم: یه راننده می خوام شجاع، نترس، نماز شب خون و خلاصه؛ عاشق شهادت! یعنی کپی بچّه های تخریب. داری؟

اسماعیل کاخ گفت: «من اتفاقاً یه دونه راننده دارم که همه ی این ویژگی ها رو داره.»

خیلی خوشحال شدم. گفتم: زود بگو بیاد.

رفت از داخل چادر اسکان یک بلندگوی دستی آورد و صدا زد: «آقای فلانی به دفتر موتوری.»

داشتم لحظه شماری می کردم برای دیدن راننده ای که به قول آقا اسماعیل تمام ویژگی های تخریب را داشت. خیلی طول نکشید. دیدم جوانی آمد با موهای بلند فری، یک دستمال یزدی دور گردنش بسته، یکی دور دستش. دگمه های یقه باز، آستین ها کوتاه. یک جفت دمپایی هم زیر پایش. لخ لخ کنان آمد جلو، رفت پیش اسماعیل کاخ. من اعتنایی نکردم. چون منتظر راننده ای بودم با آن ویژگی هایی که گفته بودم.

دیدم حاج اسماعیل در حال پچ پچه کردن با این جوان است. مرا نشان می دهد و آهسته در گوشش چیزهایی می گوید. یک لحظه شک کردم. نکند راننده ی مورد نظرش همین باشد؟!

صدایم کرد: «آقا مرتضی!»

گفتم: بله.

گفت: «بفرما. این هم راننده ای که می خواستی!»

من به یک باره جا خوردم. خیال کردم شوخی می کند. چون به همه چیز می خورد الّا آن چیزهایی که من گفته بودم. اسماعیل را کشیدم کنار، یواشکی گفتم: اسماعیل! شوخیت گرفته؟»

گفت: «نه والّا. این همونه که تو می خوای. تازه یه چیزی هم بالاتر. اصلاً نگران نباش. با خیال راحت برش دار و برو تا از دست ندادیش.»

گفتم: آخه سر و وضعش اینو نشون نمی ده.

گفت: «اتفاقاً برای این که ریا نشه عمداً سر و تیپش رو این طوری کرده.»

گفتم: عجب!

خیلی تحت تأثیر حرف اسماعیل قرار گرفتم. اگر این طور بود که او می گفت، پس عجب نیروی باحالی گیرم آمده بود!

یک لندکروز نو تازه به ما داده بودند. سوئیچش را دادم به او و گفتم: بفرما.

روشنش کن بریم گردان تخریب. نشست پشت فرمان. من هم نشستم کنار دستش. خلاصه رفتیم تخریب. مانده بودم سر و تیپ این بنده ی خدا را برای بچّه های تخریب چگونه توجیه کنم. علاوه بر این که رفتارهایش هم کمی سؤال برانگیز بود. توکل بر خدا کردم و اعتماد به حرف های اسماعیل. تصمیم گرفتم حساسیتی نشان ندهم.

سه ماهی از این ماجرا گذشت. تا این که یک روز داشتیم باهم از کوشک می رفتیم اهواز. در جاده خرمشهر بودیم که برگشت به من گفت: «برادر مرتضی!»

گفتم: بله.

گفت: «اگر یه چیزی به شما بگم، از تخریب بیرونم نمی کنی؟»

تعجب کردم. با این حال بدون مقدمه گفتم: نه. برای چی بیرونت کنم؟

گفت: «مردونه؟»

گفتم: مردونه.

یه دفعه برگشت گفت: «برادر مرتضی، من بلد نیستم نماز بخونم!»

شوکه شدم. سه ماه از سابقه اش در تخریب می گذشت، تازه داشت می گفت من بلد نیستم نماز بخونم.

باورم نشد. گفتم: شما که همیشه میای نمازخونه، صف نماز می ایستی!

گفت: «میام. ولی این قدر خودمو مشغول می کنم تا آخرین صف برسه. هر کاری دیگران می کنن، منم می کنم. وقتی همه نماز می خونن، منم الکی لب هامو می جنبونم. هر وقت دولّا می شن، منم می شم. دستاشون رو می گیرین جلو صورتشون یه چیزایی می گن، منم می گیرم و لب تکون می دم، راستش هیچی بلد نیستم.

متحیر ماندم. هم از خبری که می داد، هم از زرنگی اش. خیلی آدم زرنگ و باهوشی بود. رانندگی اش حرف نداشت. رد گم کنی اش از آن هم بهتر. من در این سه ماه متوجه نمازش نشده بودم.

یک پیش نماز داشتیم به نام عباس دهباشتی. بچّه ی زابل بود. طلبه ای وارسته که بعد شهید شد. گفتم: آقای دهباشتی، بین خودمون باشه. این بنده ی خدا نماز بلد نیست. یادش بده. هیچ کس هم نفهمه.

گفت: باشه.

شروع کرد. راننده هم حسابی دل داد به آموزش. ول کن حاج آقا نبود. هر وقت کمترین فرصتی گیرش می آمد، می رفت سراغ حاج آقا. بین مأموریت ها اگر ده دقیقه وقت خالی بود، همان ده دقیقه را غنیمت می شمرد. قرآنش را برمی داشت و می رفت سروقت حاج آقا.

یک روز حاج آقا دهباشتی آمد سراغم و گفت: «برادر مرتضی! این کیه فرستادی پیش من؟ پدر منو درآورد!»

گفتم: چرا؟ مگه چی شده؟

گفت: «دیر اومده، زود هم می خواد بره! مثلاً می گم تو قنوت یه دونه صلوات بفرست، همین برای شروع کافیه. می گه نه. شما یه چیزی می گین طولانیه. همون رو یادم بده. هم زمان می خواد نماز یاد بگیره، قرآن یاد بگیره، دعا یاد بگیره.»

گفتم: حوصله کن. این باهوشه. زود یاد می گیره.

خلاصه به هر سختی بود، حاج آقا نماز را یادش داد. تازه خیال من راحت شده بود که یک بار دیگر با همان حالت آمد سراغم و گفت: «برادر مرتضی!»

گفتم: بله.

گفت: یه چیزی بگم از تخریب بیرونم نمی کنی؟»

گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم…

دوباره قلبم لرزید. این دفعه چه چیزی را می خواهد اعتراف کند؟!

گفتم: ناراحت نمی شم. بفرما.

گفت: «راستیاتش من سیگاری هم هستم!»

با ناراحتی و تعجب گفتم: سیگار!

گفت: «شرمنده. من روزی دو پاکت سیگار می کشم.»

گفتم: بله؟ دو پاکت! چه جوری می کشی من اصلاّ نمی بینم؟

اصلاً باورم نشد. چون نه دهانش بوی سیگار می داد، نه کسی تا حالا گزارشی داده بود، گفتم: کی؟ چه جوری؟ پس چرا بوی سیگار نمی دی؟

گفت: «شرمنده، می رم توی توالت می کشم. بعد آدامس می خورم تا بوش بره.»

همآنجا پاکت سیگارش را درآورد، داد به من و گفت: «بفرما! این خبرو به شما دادم که بگم این کارو هم از امروز گذاشتم کنار. وقتی تصمیم گرفتم به شما بگم که تصمیم خودم برای ترک سیگار قطعی شده.

من پاکت سیگار را مچاله کردم و انداختم دور.

فکر او بدجوری درگیرم کرده بود. برای خودش پدیده ای بود این راننده ی استثنایی. خصلت هایش، تصمیماتش … هر روز در حال رشد و شکوفایی بود.

تابستان بود و هوا گرم. روزها می رفتیم خرمشهر؛ آب تنی. این راننده به قدری در شنا حرفه ای بود که لباس هایش را در یک دستش می گرفت و با دست دیگرش شنا می کرد. لباس ها را بیرون از آب نگه می داشت؛ بدون این که خیس شود. با سرعت می رفت آن ور کارون و برمی گشت، تعجب انگیز این بود که هیچ وقت زیرپوشش را درنمی آورد. همیشه موقع آب تنی یک زیرپوش قرمز به تن داشت.

یک روز گفتم: مرد حسابی، چرا دهاتی بازی درمیاری؟ خوب، زیرپوشت رو بکن. چرا با لباس آب تنی می کنی؟

وقتی خیلی گیر دادم، مرا کشید پشت یکی از دیوار خرابه های خرمشهر و باز هم شروع کرد: «برادر مرتضی! یه چیزی بگم …»

گفتم: خیلی خوب بابا. ناراحت نمی شم، اخراجت نمی کنم. بگو ببینم دیگه چه دسته گلی به آب  دادی؟

گفت: «خیلی ببخشیدآ. زیرپوش منو از کمر بزن بالا!»

زیرپوش را زدم بالا، دیدم ای داد و بی داد! عکس تمام قد یک خانم در وضعی بد از بالا تا پایین کمر او خال کوبی شده!

گفت: «هی به من می گی زیرپوشت رو در بیار، زیرپوشت رو در بیار. اگر بچّه های تخریب این صحنه رو ببینن چه فکری می کنن؟ چی می گن؟ برای خود شما بد نمی شه که منو آوردی تخریب؟»

گفتم: آخه این چه کاریه با خودت کردی؟

گفت: «دست رو دلم نذار برادر مرتضی. گذشته ی من خیلی سیاهه. من از گذشته ام فرار کردم، اومدم جبهه تا آدم بشم.

ایام می گذشت و راننده رشد بیشتری می کرد.

یک روز آمد، گفت: «برادر مرتضی، من دیگه نمی خوام راننده باشم.»

گفتم: برای چی؟

گفت: «رانندگی کار مهمی نیست. می خوام رزمنده باشم، تخریب چی باشم! برم تو عملیات. کار مهم و با ارزشی انجام بدم.»

گفتم: باشه. هر طور راحتی.

آموزش تخریب دید و شد تخریب چی.

عملیات رمضان فرا رسید. شب اوّل عملیات من و او در باز کردن معبر شدیم همتای هم. یک معبر من باز می کردم، به موازات من یک معبر هم او باز می کرد.

چند وقت گذشت. تخریب هم اشباعش نکرد. یک روز گفت: «برادر مرتضی، می خوام برم اطلاعات.»

گفتم: بفرما.

از گردان ما رفت. بعدها شنیدم شب ها می رفتند تو عمق خاک عراق برای شناسایی.

مسؤول تیم شناسایی حسین برزگر  بود. او هم رفت اطلاعات شناسایی.

شب ها با هم برای آموزش و شناسایی می رفتند.

یکی از این شب ها هوا ابری و خیلی تاریک بود. برزگر به او می گوید: «برو اون سنگر تانک، یه گزارشی بیار.»

او می رود، ولی برزگر هرچه  منتظر می ماند، دیگر برنمی گردد. فردای همان شب از رادیو عراق صدایش را می شنود که اعلام می کند: «من اسیر شدم.»

بعدها یک نامه از او به دستم رسید. نامه اش را هنوز نگه‌داشته‌ام. بالای نامه نوشته بود: «خدا عادل است.»

بعد نوشته بود: «اگر من شهید می شدم و پیکرم را به کرمان می بردند، با گذشته ای که در آنجا داشتم، مردم به شهدا بدبین می شدند. خواست خدا بود که من اسیر شوم تا هم عقوبت گذشته  را بدهم و آدم شوم، هم ذهن مردم از من پاک شود.»

بعد از هشت سال اسارت، وقتی به وطن برگشت که حافظ قرآن شده بود. آمد سپاه، بعد رفت بیمارستان بقیة‌الله خال‌کوبی پشتش را محو کرد.

راننده‌هایی که با بولدوزر معبر باز کردند

در عملیات والفجر مقدماتی، بچه های قرارگاه لشکر نجف، قبل از ما حرکت کردند. بنا بود بعد از این که آن ها خط را شکستند، ما برای شناسایی پل غزیره، شهر حلفاییه و الاماره اقدام کنیم. ما بچه های تخریب باید زودتر از لشکر عبور  کرده، راه را شناسایی می کردیم.

وقتی وارد شدیم، دیدیم عملیات لو رفته و بچه های لشکر نجف و بچه هایی که زودتر از ما عملیات کرده بودند، همه شهید و مجروح شده اند.

دو کانال در طول معبر بود. بعضی از مجروحین خودشان را انداخته بودند داخل این کانال ها.

معبر نیمه کاره مانده بود. رحمانی  و ایران پور   دو تا راننده بولدوزر بودند؛ از بچه های لشکر ثارالله. ایران پور خیلی شجاع بود. وقتی دید هیچ راهی نیست، با بولدوزر معبر را باز کرد و کانال را هم پر کرد.

از میدان مین رد شده بودیم که حاج قاسم با ما تماس گرفت و گفت: «بچه ها را جمع کنید و بیایید عقب. فعلاً مأموریت منتفی شده.»

می خواستیم برگردیم که آقای صنعت کار  پایش رفت روی مین و شهید شد. آنجا با یک مین جدید آشنا شدیم که سبز رنگ بود و بعضی ها می گفتند: «مین کیکی.»

بعد از شهادت آقای صنعت کار، ما اسمش را گذاشتیم “مین صنعتی.”

اوضاع آشفته ای داشتیم. هوا هم خیلی سرد بود. به بچه هایی که در کانال افتاده بودند گفتیم: بچه ها باید عقب نشینی کنیم. هر کی می تونه، بیاد بریم عقب.

هیچ کس نیامد. شب بود. تاریکی از یک‌طرف، جراحت و سرما از طرف دیگر توان حرکت را از بچه ها گرفته بود. دو- سه تا لندکروزر آوردیم در همان معبری که آقای ایران پور باز کرده بود. یکی از بچه ها به نام جعفر زاده  رفت داخل کانال و با تهدید و تیراندازی بچه ها را از کانال بیرون کشید. کسانی که جراحتشان شدید بود را سوار ماشین کرد، به بقیه هم گفت: «این جاده را بگیرید و برید عقب.»

تقریباً سیصد نفر از بچه ها را که حالا یا مجروح بودند یا از فرط خستگی و سرما قدرت حرکت نداشتند، بالاجبار آوردیم عقب. قبل از این که هوا کاملاً روشن شود، با ماشین رفتیم و تا جایی که می توانستیم، شهدا را آوردیم.

قبل از عملیات می گفتند کنار پل غزیره هفتصد تا کانتینر هست. هر افسری هم سکرتر زن در کانتینرش دارد. لودرها و بولدوزرها باید چهل کیلومتر جلو می رفتند، ولی به هوای این که اثری از کانتینرها نبود، خیلی بیشتر پیشروی کرده بودند.

با چشم خود دیدم که ایران پور چند بولدوزر را از میدان مینی که در خاک عراق بود رد کرده، بعد گاز دستی این بولدوزر را می کشید، خودش می پرید پایین. بولدوزر بدون راننده می آمد تا می خورد به خاک‌ریز خودمان. تعدادی از لودرها را به این شکل انتقال داد. لودر پنچر شده بود. مجروح ها و شهدا را می گذاشت توی بیل لودر و می آورد عقب.

در هر صورت عملیات ناموفقی بود. ما نباید وارد می شدیم. یعنی بچه های تخریب باید در گام بعدی وارد می شدند، چون همراه با بچه های لشکر نجف رفتیم این اتفاق افتاد.

حاج مرتضی حاج باقری

حالا کجا باید برویم

ما رفتیم بم. جسد بختیارزاده را آوردند و گفتند: «یکی به خانواده اش خبر بدهد.»

رفتیم در منزلشان، گفتند پدرش سر ساختمان بنّایی می کند. آدرس را گرفتیم و رفتیم. گفتم: حاج آقا بختیارزاده؟

گفت: «بله. چکار داری؟»

داشت کاهگل می کشید. از روی داربست آمد پایین؛ با همان دست های گلی.

گفتم: من حاج باقری هستم.

گفت: «نمی شناسم تون.»

گفتم: من با پسر شما در جبهه هم رزم بودم.

گفت: «خوب!»

گفتم: پسرت شهید شده.

نگاهی به ما کرد و رفت دستش را شست، آمد و گفت: «حالا کجا باید بریم؟»

به همین سادگی!

ما نمی‌فهمیدیم پسرت شهید شده یعنی چه. چون مجرد بودیم. به همین خاطر این جمله را به‌راحتی بر زبان می‌آوردیم. اما او عجب کوهی بود. دست‌هایش را شست و گفت: «من در اختیار شما هستم. حالا کجا باید بریم!»

حاج مرتضی حاج باقری

سردار مرتضی حاج باقری فرمانده تخریب لشکر ۴۱ ثارالله :

ما در دوران اسارت جزو مفقودین بودیم یعنی نه ایران از ما خبر داشت و نه صلیب سرخ جهانی نام ما را ثبت کرده بود. به همین جهت مشکلات ما از سایر اسرا بیشتر بود. هیچ نام و نشانی از ما در جایی نبود. عراقی‌ها به ما خیلی سخت می‌گرفتند جز ارتباط و اتکال به خدا هیچ راهی نبود تنها امیدمان استعانت خداوندی بود یکی از راه‌های تحکیم ارتباط الهی بحث نماز و روزه بود بچه‌هایی که با ما در اردوگاه 12 و 18 بودند تقریباً ماه رجب و ماه شعبان را در استقبال از ماه رمضان روزه می‌گرفتند هر چند که روزه گرفتن و نماز خواندن حتی به‌صورت فرادا جرم بود.

خدا شاهد است امروز که سال‌ها از اسارت می‌گذرد هنگام ماه مبارک رمضان همه نوع خوراکی با بهترین کیفیت در سفره‌هایمان یافت می‌شود. ولی لذت افطار دوران اسارت را ندارد

بارها اتفاق می‌افتاد که هنگام نماز دژخیمان بعثی به بچه‌ها حمله می‌کردند و جهت آن‌ها را از قبله تغییر می‌دادند و نماز را بهم می‌زدند حتی یک شب مجبور شدیم نماز مغرب و عشا را به حالت خوابیده و زیر پتو به جا بیاوریم. روزه گرفتن جرم سنگین‌تری بود بچه‌ها غذای ظهر را می‌گرفتند و در یک پلاستیک می‌ریختند چهارگوشه آن را جمع کرده و گره می‌زدند سپس این غذا را در زیر پیراهن خود پنهان می‌کردند و افطار میل می‌نمودند اگر موقع تفتیش از کسی غذا می‌گرفتند او را شکنجه می‌دادند.

آن غذای سرد ظهر با غذای مختصری که احیاناً در شب می‌دادند را بچه‌ها به‌عنوان افطار می‌خوردند و تا افطار بعد به همین ترتیب می‌گذشت. خدا شاهد است امروز که بیش 20 سال از اسارت می‌گذرد هنگام ماه مبارک رمضان همه نوع خوراکی با بهترین کیفیت در سفره‌هایمان یافت می‌شود ولی لذت افطار دوران اسارت را ندارد. به نظر من آن غذا، غذای بهشتی بود و ما هنگام افطار واقعاً حضور خدا را احساس می‌کردیم. دعای افطار با حال و هوای معنوی خاصی توسط بچه‌ها قرائت می‌شد هر چند پس از صرف افطاری تا افطار بعد هیچ خبری از خوراکی نبود ولی خیلی برایمان لذت‌بخش بود.

حاج مرتضی حاج باقری

حاج مرتضی حاج باقری می‌گوید با پسر خاله‌ام به جنگ رفتیم و او شهید شد پس از آن با پسردایی‌ام به جنگ رفتم و او نیز شهید شد. یک روز مادرم گفت تو اگر جای دیگری می‌رویی به ما بگو، گفتم نه جای دیگری نمی‌روم اما آنها شهید شدند؛ مادرم گفت پس شیرم اشکال دارد اما در مأموریت بعد دستم قطع شد و پایم به شدت مجروح شد مادرم به عیادتم آمد و من را که دید روبه قبله کرد و گفت خدایا شکر که از ما هم پذیرفتی.

حاج مرتضی حاج باقری

 

حاج مرتضی حاج باقری

 

حاج مرتضی حاج باقری