جنگ مردانه شهید حسن طهماسبی
جنگ مردانه یک افسر تخریبچی ارتشی شهید حسن طهماسبی
ترتيب عمليات به اين صورت بود كه معمولاً تخريبچيها با راهنمایي اطلاعات عمليات، ساعاتي زودتر از سايرين به منطقهی عملیاتیبرده ميشدند. آنها از منطقه رهايي يا خط خودي حرکت کرده و تا پاي ميدان مين دشمن پیش ميرفتند. و در حاليكه از قبل با عمق منطقه مينگذاريشده از روي نقشه و توجيه فرماندههان آشنا شدهبودند. يكي دو نفر از تخريبچيها كه مسئول بودند شبهاي قبل، به منطقه ميدان مين میرفتند. دسته تخريب ساعاتي قبل پا به ميدان مين میگذاشتند. طبق اطلاعاتي كه از چيدمان ميدان مين پيدا میكردهاند و يا طبق شواهد و اطلاعات، اطلاعات عمليات و مسئولين تخريب ابتدا شروع به برش سيمهاي خاردار ميكردند.
ميدانهای مين استاندارد معمولاً نقشه دارند. دشمن هنگام كاشت مينها با برنامه عمل ميكرد؛ مثلاً منطقهاي به عرض 100 يا 200 متر يا بيشتر و كمتر و بهطول دلخواه خود كه بعضاً كيلومترها هم ميشد، مقابل خط عملياتي خود و مابين جبههی خودي و دشمن مينگذاري میكردند. در مينگذاري هم معمولاً قالبهاي استاندارد دنبال ميشد.هر انفجار و تخریبی نیاز به مواد منفجرهی خاص و مقدار خاصی داشت. به طور نمونه مواد منفجره مورد نیاز برای انفجار پل، جاده، دکل، اسکله و… متفاوت بود.
حسن همیشه نقشهها را خودش ترسیم میکرد و در این کار دقت فوقالعادهای داشت.
خبر رسیده بود دشمن جادهی سبحانیه را زیر گلوله گرفته و ماشینها و نقاط مهم اطراف را هدف قرار میدهد.
حسن طهماسبی، سجادی، ناصر گودرزی، دریس جرفی، حسین کریمنژاد و من یک گروه تشکیل دادیم. رفتیم برای گشت و شناسایی.
در میان نیزارها حرکت میکردیم تا کمتر جلب توجه کنیم. کمین دشمن را دیدیم در فاصلهی 500 متری آن دکلی بود که دشمن ظاهراً از آنجا گرا میگرفت. روی نقشه علامتگذاری کردیم و برگشتیم.
بعد از بررسی گزارش ارائهشده به ما مأموریت دادهشد تا دکل دیدهبانی عراق را منهدم کنیم. مجدداً همراه همان گروه قبلی به راه افتادیم. ساعت هفت و هوا گرگ و میش بود.
دو نفر از بچهها به عنوان نیروی تأمین روبهروی کمین دشمن ماندند و ما به سراغ دکل رفتیم. خمیر c3 را با خرجهای مخصوص به پایهی دکل متصل کردیم و قبل از انفجار دکل متوجه سر و صدای درگیرشدن بچهها شدیم. وقتی سر دو راهی از بچهها جدا شدیم، یکی آر.پی.جی و دیگری کلاش را بهدست گرفتهبودند و ما دیگر اسلحهای نداشتیم. ما پشت سر عراقیها بودیم آن هم با دست خالی.
دکل که منفجر شد، از فرصت استفاده کردیم و عراقیها را غافلگیر کردیم و اسلحههای آنها را گرفتیم. یکی از عراقیها کشته و دیگری زخمی شد. ناصرگودرزی، دریس جرفی و حسین کریمنژاد نیز زخمی شدند. زمین باتلاقی و راهرفتن در حالت عادی سخت بود، چه برسد به مجروحیت و خونریزی و راهرفتن در این شرایط. زخمیها را باید حمل میکردیم اما حسن میگفت: باید این عراقی زخمی را هم با خودمان ببریم.
گفتم: «چهطوری ببریمش توی این شرایط؟»
گفت: «اینجا بمونه از خونریزی میمیره. اگر من یا تو زخمی و جای این عراقیها بودیم از بقیه چه انتظاری داشتیم؟»
خودش عراقی زخمی را به دوش گرفت و راه افتاد. آن عراقی هم با گفتن: «شکراً، شکراً و انا مسلم » و نشان دادن عکس حضرت علی (ع) و بوسیدن دست و سر حسن از او تشکر میکرد.
وقتی به خاکریز خودی رسیدیم، حسن از شدت خستگی تقریباً بیهوش شدهبود.
تا مدتها بعد از این اتفاق آقای سجادی که از بچههای سپاه بود، به سراغ حسن میآمد و از او و کارش تعریف و تمجید میکرد. حسابی شیفتهی اخلاق حسن شده بود.
راوی: شاپور شیردل
برگرفته از کتاب ” انتهای معبر ” به کوشش افتخار فرج و سیده نجات حسینی صفحه 134