جانباز پر افتخار تخریبچی حسن صادق آبادی

حسن صادق آبادی

جانباز پر افتخار تخریبچی حسن صادق آبادی

روزی که گفتیم می مانیم

من و مار کبری به هم خیره شده بودیم

پاتو بذار جای پای من

روزی که سرخود فرمانده گردان شدم

رفته بودیم تلمبه خانه عراق را منفجر کنیم

تخریبچی های خط شکن

حماسه خاکریز دسته عصایی

دستم را زدم روی مین و منفجر شد

حسن صادق آبادی

چون برادرم در جبهه بود، پدر و مادرم به من اجازه‌ی عزیمت نمی‌دادند. هر بار اقدام می‌کردم، به نحوی ممانعت می‌کردند. تا این‌که در شهریور سال61 موفق شدم راهی دوره آموزشی پادگان امام حسین تهران شوم. دوره  چهل وپنج روزه بود. وقتی تمام شد، چند نفر از ما را سوا کردند برای تخریب. من با تخریب آشنایی چندانی نداشتم. دوست داشتم آرپی‌جی زن یا تیربار چی شوم. گفتم: در تخریب نمی‌مانم.

مربی، یک منبر اساسی در وصف تخریب رفت و روضه‌ای درست و حسابی برایمان خواند که؛ تخریب این است و آن است و حالا بیشتر از هرجای دیگر به تخریب نیاز است.

قبول کردیم. دوره‌ی آموزش تخریب ما هم‌زمان شد با دوره آموزش نیروهای شهربانی که در قالب بسیج آمده بودند بروند جبهه. در میان آن‌ها درجه‌دار بود، افسر بود، نیروی ساده هم بود.

دوره که تمام شد، عازم جبهه شدیم. من سر از تیپ27 محمد رسول‌الله درآوردم. آن موقع تیپ خط پدافندی سو مار را بر عهده داشت. جعفر جهروتی زاده مسئول تخریب تیپ بود.

یک ماهی در آنجا بودیم که خبر رسید تیپ جدیدی به نام سیدالشهدا(ع) در حال تشکیل است. به ما گفتند بروید آنجا. رفتیم. هر کدام از ما تخریبچی‌ها را فرستادند به دسته‌ای از دسته‌های گردانی از تیپ. مأموریت ما در کنار پاسگاه زید بود. بعدها حاج عبدالله نوریان آمد و مسؤولیت تخریب تیپ را بر عهده گرفت.

همان سال61 یک روز گفتند؛ تیپ می‌خواهد عازم جبهه‌های جنوب شود. معلوم بود عملیاتی در راه است. رفتیم جنوب و خودمان را آماده کردیم برای عملیات والفجر مقدماتی. متأسفانه عملیات موفقی نبود. شب اول که گردان‌ها زدند به خط، شکست خورده و تعداد زیادی شهید دادند. قرار بود ما شب دوم وارد عملیات شویم که گفتند؛ برگردید عقب.

بعد از عملیات به‌اتفاق دو  نفر از دوستانم تصمیم گرفتیم برویم تخریب قرارگاه کربلا، تا فعالیت بیشتری داشته باشیم. از تیپ تسویه گرفتیم، رفتیم آنجا. مقر قرارگاه در نساجی اهواز بود. مسئول تخریب قرارگاه که سید سعید موسوی بود، داشت می‌رفت و جای خودش را به علی عاصمی  می‌داد. دم در ورودی تخریب تابلویی درست کرده بودند که همه‌ی حرف‌های تخریب را یکجا می‌زد. تابلو، عکس تکه‌تکه‌ی شهدای تخریب بود. درواقع می‌خواستند بگویند؛ تخریب یعنی این. اگر مرد این راه هستید، وارد شوید و اگر نه، از همین‌جا برگردید.

ما گفتیم: می‌مانیم.

نیروهای عاصمی در دو جبهه مستقر بودند. یکی خرمشهر، یکی هم سوسنگرد. عاصمی ما را فرستاد خرمشهر. رفتیم آنجا، دیدیم خیلی جای کار ندارد. گفتیم ما را بفرست سوسنگرد.

عباس عبادی مسئول گروه پاک‌سازی سوسنگرد بود. با یک گروه بیست نفره کار می‌کرد. بعد از عملیات بیت-المقدس، عراق از مناطق بستان و سوسنگرد عقب‌نشینی کرده بود تا از پشت قیچی نشود. در این مناطق میادین مین بکر و دست نخورده ای بود که نیاز به پاک‌سازی داشت. ما در مواقعی که عملیات نبود، پاک‌سازی می‌کردیم.

عمق میادین مین حدود صد متر بود. سه نوار مین کاشته بودند. مین‌هایی مثل والمری،TX50، پومز، واکسی، قمقمه‌ای و …

ما هیچ‌وقت پاک‌سازی‌هایمان را ثبت نمی‌کردیم. یک روز عاصمی آمد، گفت: «از حالا به بعد هر میدانی را که پاک‌سازی می‌کنید، ثبت کنید. می‌خواهیم ببینیم سرعت و کیفیت عملتان چگونه است.»

یک میدان ده کیلومتری را در اختیارمان گذاشت. پانزده نفر بودیم. یا علی گفتیم و شروع کردیم. میدان100 متر عمق داشت و هشت ردیف نوار. همه جور مین هم در آن پیدا می‌شد. TM46، TX50، منور، قمقمه‌ای و …

یادم است کل مراحل شناسایی، پاک‌سازی، جمع‌آوری و انتقال مین‌ها به انباری در اهواز، ظرف ده روز انجام شد. البته در این عملیات یکی از اعضای گروهمان به نام ارزان پولی موقع شناسایی مین TX50 به شهادت رسید.

یک مین TM46 هم جامانده بود که ما متوجه نبودیم. ماشینمان رفت روی آن و یک زخمی دادیم.

امکاناتی نداشتیم. نه پوتین و لباس ضد انفجار، نه ماشین‌آلات راه‌سازی. تنها ابزارمان یک سرنیزه بود و یک سیم‌چین. ناهمواری‌های راه، مانع سرعت عمل ما بود، ولی ما بدون اعتنا به کار خود می‌پرداختیم.

از طرفی پوشش گیاهی ایجاد شده در میدان مین، کار ما را سخت کرده بود. باید در زیر بوته‌ها به دنبال مین می‌گشتیم. یک‌بار بوته‌ای را بلند کردم، دیدم یک  مار کبری چمباتمه زده و مرا تماشا می‌کند. چند لحظه‌ای من و او همدیگر را تماشا کردیم. هیچ‌کدام نمی‌دانستیم چه‌کار باید بکنیم. تا این‌که او کوتاه آمد و راهش را کشید و رفت.

گاهی اوقات اتفاقات شگفتی می‌افتاد. یک‌بار اهالی سوسنگرد به ما خبر دادند: «دختربچه‌ای رفته روی مین. بیایید اینجا را پاک‌سازی کنید.»

عاصمی به من گفت: «بیا بریم.»

باهم رفتیم آنجا. دیدیم دشتی است مثل کف دست. این منطقه، همان منطقه‌ای بود که وقتی عراقی‌ها اشغالش کردند، شهید چمران آب انداخت و جلوی پیشروی‌شان را گرفت. سیلاب، آرایش میدان مین را به هم زده بود. هیچ نظمی نداشت. اصلاً معلوم نبود میدان مین کجاست. خلاصه این‌که خیلی خطرناک بود.

عاصمی جلو می‌رفت و من پشت سرش. او به من می‌گفت: «پا تو بزار جای پای من.»

همین‌طور که داشتیم می‌رفتیم، یک آن ایستاد و سرنیزه‌اش را در زمین فروبرد! با اولین سیخکی که زد، یک مین واکسی درآمد. من همین‌طور هاج و واج مانده بودم که او چطور توانسته با اولین سیخک، میدان مین را پیدا کند.

یک‌بار دیگر در بستان مشغول پاک‌سازی یک نوار مین M19  و M14 اسرائیلی بودیم. من طبق آرایش میدان، باید یک مین M19 پیدا می‌کردم که هرچه می‌گشتم، پیدا نمی‌شد. زمین رملی بود و هر قدمی که می‌گذاشتیم، نقش پوتین‌هایمان روی رمل باقی می‌ماند. یک‌لحظه از ذهنم گذشت؛ جای پوتین خودم را سیخک بزنم. وقتی زدم، سرنیزه خورد به مین. خیلی عجیب بود. مین را بیرون کشیدم و دیدم در اثر پایی که من روی آن گذاشته‌ام، سوزن عمل کرده و ضربه‌ی خودش را زده است، امّا چاشنی عمل نکرده.

رزمنده‌ای داشتیم به نام محسن پور. بچه‌ی شمال بود و کم سن و سال. ما خیلی هوای او را داشتیم. یک‌بار در دشت عباس داشتیم میدان مینی را پاک‌سازی می‌کردیم. او را گذاشتیم روی نوار مین ضدتانک کار کند. مین ضدتانک توسط نفر منفجر نمی‌شود. درواقع ما می‌خواستیم خطر کمتری متوجه او باشد.

گاه اتفاق می‌افتاد گاوی وارد میدان شده و به‌طور اتفاقی بعضی از مین‌ها را زیر پا له می‌کرد. ما به بچه‌ها سفارش کرده بودیم؛ این قبیل مین‌ها را خنثی نکنند. چون در اثر فشار وارده به آن‌ها، حساس شده بودند و هر آن امکان داشت، حین خنثی‌سازی منفجر شوند.

آن روز ما مشغول کار در میدان بودیم که صدای مهیب انفجاری به هوا برخاست. من جسم متلاشی‌شده‌ی محسن پور را بین زمین و آسمان دیدم!

کار در تخریب از نظر عاطفی خیلی سخت بود. کسی که تا چند لحظه‌ی پیش با تو در ارتباط شدید عاطفی بودند، یکهو جلوی چشمانت تکه‌تکه می‌شدند. از همه بدتر این‌که تو فردا باید می‌آمدی، در همان میدانی که تکه‌های برادرت را جمع کرده بودی ، ادامه‌ی کار می‌دادی.

در عملیات والفجر یک، به‌اتفاق اسرافیل کشاورز مأمور شدیم به لشکر 19 فجر. به ما گفتند: «صبر کنید بچه‌ها بزنند به خط. بعد شما معبری برای عبور ماشین‌ها ایجاد کنید.»

وقتی نیروهای پیاده زدند به خط، ما هم با سرعت کارمان را شروع کردیم.

مأموریتمان خیلی سنگین بود. باید در جاده‌ی مین‌گذاری شده‌ای به عمق 3 کیلومتر معبری می‌زدیم که ماشین‌ها بتوانند پشت سر ما حرکت کرده، بروند به کمک بچه‌ها. کار باید خیلی سریع پیش می‌رفت. دست‌به‌کار شدیم. من یک سیم تله را قطع می‌کردم، به اسرافیل می‌گفتم برو جلو. او قطع می‌کرد، به من می‌گفت برو جلو. به قول معروف سپر به سپر هم پیش می‌رفتیم و نفس‌گیر کار می‌کردیم. ماشین‌ها و آمبولانس‌ها هم‌زمان پشت سر ما می‌آمدند.

در حین کار یک‌لحظه متوجه شدیم چند نفر- جلوتر از ما- از میدان مین به‌طرف ما می‌آیند. نمی‌دانستیم ایرانی هستند یا عراقی. دقت بیشتری کردیم. معلوم شد خودی‌اند. از بچه‌های لشکرهای دیگر بودند. به گمانم راه را گم کرده بودند که اشتباهی از داخل میدان مین به‌طرف ما می‌آمدند. هفده، هجده نفری می‌شدند. شروع کردیم به دادوفریاد که؛ نیایید. اینجا میدون مینه. زیر پاتونو ببینین. خطرناکه …

هرچه فریاد کشیدیم، متوجه نشدند. تا این‌که انفجار مین، آن‌ها را متوجه کرد. ولی دیگر فایده‌ای نداشت. همه‌شان ریخته بودند روی زمین.

ما می‌خواستیم خودمان را هر چه سریع‌تر به آن‌ها رسانده و کمکشان کنیم، ولی معبر نداشتیم. باهمان سرعت به پاک‌سازی ادامه دادیم تا رسیدیم به آن‌ها. بدجوری صدمه دیده بودند. بعضی‌ها در اثر انفجار مین منور سوخته بودند.

همه‌شان را منتقل کردیم به آمبولانس‌هایی که همراهمان می‌آمدند. در هر آمبولانس سه، چهار نفر جا دادیم و فرستادیم عقب.

معبر را ادامه دادیم تا رسیدیم به خط دشمن. هوا دیگر روشن شده بود.

حاصل کار آن شب تا صبحمان شد سه کیلومتر معبر. تازه می‌خواستیم نفس راحتی بکشیم که بی‌سیم زدند: «سریع برگردید عقب!»

گفتیم: چرا؟

گفتند: «چون نیروهایی که از چپ و راست شما می‌خواستند عمل کنند، موفق نشده  و آمده‌اند عقب. شما تنها مانده‌اید. اگر دیر بجنبید، دشمن قیچی‌تان می‌کند و اسیر می‌شوید.»

در بد مخمصه‌ای گیر افتاده بودیم. از همه بدتر این‌که متوجه شدیم فرمانده گردان نیروهایی که قرار بود عقب‌نشینی کنند، به شهادت رسیده است. درواقع بچه‌هایی که می‌خواستند عقب‌نشینی کنند، مسئول نداشتند! گفتم: خدایا چه‌کار کنم، چه‌کار نکنم؟! جان این‌همه نیرو درخطر است!

این در صورتی بود که هرکدام یک ساز برای خودشان می‌زدند!

انگار یکی به من گفت: معطلش نکن. خودت دست‌به‌کار شو.

یواشکی اسرافیل را کشیدم کنار. گفتم: الان وقتی است که هر کاری بتوانیم بکنیم، کرده‌ایم. اگر دیر بجنبیم، معلوم نیست یکی از این‌ها سالم برسد عقب!

اسرافیل گفت: «چه‌کار کنیم؟»

گفتم: من می‌افتم جلوی ستون. تو هم برو آخر ستون. با داد و بی داد به این‌ها حالی می‌کنیم که ما مسؤولیت شما را بر عهده داریم.

گفت: نباشه.»

شروع کردیم: برادر! یالّا، زود به خط شو ببینم. برو تو ستون. سریع باش. وقت نداریم. تکون بخورین پاتون رفته روی مین. همه به حرف ما توجه کنن …

خلاصه حسابی شلوغش کردیم. من هفده، هجده سال بیشتر نداشتم، امّا کار خدا بود. هیچ‌کس نپرسید تو که هستی. چه‌کاره‌ای؟ همه به حرفمان گوش دادند. از آن‌طرف عراقی‌ها مدام بالای سرمان خمپاره  زمانی می-زدند. ما هم بی‌اعتنا داشتیم کار خودمان را می‌کردیم. تا این‌که یک گردان نیرو را به‌سلامت رساندیم عقب. در آنجا همین بچه‌ها آمده بودند سراغ ما و می‌گفتند: «خوب برادر. حالا ما چه‌کار کنیم؟ کجا باید برویم؟»

ما می‌گفتیم: ما چه بدانی که کجا باید بروید؟ ما چه‌کاره‌ایم؟!

حسن صادق آبادی

در عملیات والفجر 3 مأموریت ویژه‌ای به ما محول شد. قرار بود بچه‌های لشکر 5 نصر و تیپ امام رضا خط مهران را بشکنند. بعد، ما نفوذ کرده خودمان را برسانیم به عقبه‌ی دشمن. آنجا را مین‌گذاری کنیم و تلمبه‌خانه‌ای را هم که در آنجا بود، منفجر کنیم و برگردیم. این مأموریت را داده بودند به ما که پنج، شش نفر تخریبچی بودیم. بیست نفر کماندوی سپاه را هم با ما همراه کرده بودند که محافظ ما باشند.

نیروهای پیاده خط را شکستند و ما وارد جبهه‌ی دشمن شدیم. علی  عاصمی هم تا خط عراقی‌ها ما را همراهی کرد. در بین راه به سنگر کمین عراقی‌ها هم برخوردیم. اول باکمال تعجب دیدیم کسی در آنجا نیست. فهمیدیم سنگرهای وسط جبهه‌شان را خالی کرده و نیروهایشان را کشیده‌اند به طرفین تا وقتی نیروهای ما وارد شکم جبهه‌ی آن‌ها می‌شوند، همه را دور زده، به اسارت بگیرند.

ما رفتیم، خودمان را به جاده‌ی هدف رسانده، مین‌گذاری کردیم، بعد رفتیم سمت تلمبه‌خانه. قبل از این‌که منفجر کنیم، هوا روشن شد. دیدیم تانک‌های لشکر زرهی عراق به‌صف شده‌اند و به تاخت دارند می‌آیند. از طرفی دیدیم تلمبه‌خانه هدف آن‌چنان مهمی نیست که بخواهیم وقت صرفش کنیم. تصمیم گرفتیم برگردیم. نا غافل از این‌که عراقی‌هایی که وسط جبهه‌شان را خالی کرده بودند، حالا برگشته‌اند سر جایشان و انتظار ما را می‌کشند!

از طرفی نیروهای پیاده‌ی ما متوجه کمین عراقی‌ها شده، عقب‌نشینی کرده بودند.

علی عاصمی هم نیروهایش را کشیده بود عقب، امّا پس از کمی عقب‌نشینی، به خاطر ما توقف کرده و گفته بود، تا بچه‌هایی که رفته‌اند جلو برنگردند، ما هم نمی‌رویم عقب.

این‌ها را برگردانده بود خط و یک آرایش نظامی به آن‌ها داده و گفته بود: «به‌صورت تک‌تیرانداز با کمین عراقی‌ها درگیر بشید، مشغولشان کنید تا بچه‌ها بتونن خودشون رو از محاصره بیرون بکشن.»

آن‌ها حتی گلوله‌ی کافی نداشتند. به همین خاطر علی عاصمی گفته بود؛ تک‌تیراندازی کنید.

ما از این اقدام عاصمی خبر نداشتیم. چون ارتباطمان قطع بود.

سر راهمان یک کانال بزرگ رودخانه فصلی بود؛ با سه، چهار متر عمق. کمین عراقی‌ها درست بالای سر آن بود. وارد کانال شدیم و از دیواره‌ای که زیر کمین بود، مخفیانه گذشتیم و آمدیم عقب. وقتی به عاصمی رسیدیم، تازه فهمیدیم که مدیون ابتکار عمل او هستیم. همه به‌شدت تشنه بودیم. هیچ‌کس آب نداشت. وقتی ته قمقمه‌ها را ریختیم روی‌هم، به هرکس یک در قمقمه آب رسید. با همان وضعیت آمدیم عقب، امّا تشنگی نای بچه‌ها را گرفته بود. چشم‌ها سیاهی می‌رفت، زانوها توان عبور از کوهستان را نداشت. در بین راه چند تا از بچه‌ها پرتاب شدند ته دره . مابقی هم نصفه جان رسیدند عقبه.

در این عملیات ارتفاعات کله‌قندی که در دست عراقی‌ها بود، سقوط کرد و شهر مهران آزاد شد.

حسن صادق آبادی

عملیات خیبر اولین تجربه‌ی آبی خاکی ایران بود. در هور حدود سیزده، چهارده کیلومتر فاصله‌ی آبی با عراقی‌ها داشتیم. این فاصله را می‌خواستیم با پل به هم وصل کنیم. عراقی‌ها فکر نمی‌کردند عملیات اصلی ما از سمت جزایر مجنون باشد. چراکه این منطقه استراتژیک نبود. عقبه‌ی بچه‌ها آب بود و در آب پشتیبانی نیروها به‌سادگی امکان‌پذیر نبود. به همین خاطر آن‌ها تمام تجهیزات و استحکاماتشان را برده بودند طلائیه. در آنجا میدان مینی درست کرده بودند به عمق یک کیلومتر. تراکم مین شان خوشه‌ای بود، نه خطی. هفت، هشت ردیف سیم‌خاردار تو دل کانال آب پنجاه متری و خاک‌ریز دوطبقه ازجمله تمهیداتی بود که برای دفاع از طلائیه تدارک دیده بودند.

فرماندهان عملیات چون احتمال می‌دادند عملیات لو برود، کمی زودتر از موعد مقرر، عملیات را شروع کردند. به همین خاطر بسیاری از یگان‌ها هنوز خودشان را آماده نکرده بودند. حتی به‌اندازه‌ی کافی تجهیزات نداشتند. ازجمله خود ما بچه‌های تخریب. سرنیزه و سیم‌چین و کلاشینکف به‌اندازه نداشتیم. به هر دو، سه نفر، یک کلاش و سیم‌چین و سرنیزه می‌دادیم.

مسؤولیت بچه‌های تخریب با علی عاصمی بود. او بچه‌ها را به چند گروه تقسیم کرد و مأمورشان کرد  به تیپ-ها و لشکرها. موتوری داشتیم. من و او هرروز این موتور را سوار می‌شدیم و به نیروهایمان سرکشی می-کردیم. بچه‌های تخریب مثل همیشه مأموریت داشتند بعد از شکسته شدن خط، میادین مین را پاک‌سازی کرده، جاده‌ای را باز کنند برای تردّد آمبولانس‌ها و ماشین‌های مهندسی. بچه‌های مهندسی بعد از باز شدن جاده باید می‌رفتند در مناطق تازه آزادشده خاک‌ریز می‌زدند تا نیروهای پیاده مستقر شوند.

لشکر27 محمد رسول‌الله یک گروهانش را فرستاده بود جلو. از این‌یک گروهان، یک دسته زده بود به خط و دودسته پشتیبان بود. در مقابل آن‌همه تجهیزات و استحکامات عراق، این‌یک دسته به‌جایی نمی‌رسید!

اوضاع به‌گونه‌ای بود که وقتی تخریبچی‌های ما  رسیدند به کمین عراقی‌ها، دیدند همه‌چیز دست‌نخورده است. آن‌ها مجبور شدند نقش نیروهای خط‌شکن را بازی کنند.

حسن صادق آبادی

یک شب من و عاصمی طبق معمول داشتیم می‌رفتیم برای سرکشی. سوار موتور بودیم. او جلو نشسته بود، من عقب. آتش عراق خیلی سنگین بود. با توپ پنجاه‌وهفت میلی‌متری جاده را هدف گرفته بودند. گلوله‌ها مدام در اطراف موتور می‌خورد و ما اعتنا نمی‌کردیم. تا این‌که یک آن دیدیم گلوله‌ای مستقیم دارد می‌آید به سمت ما. عاصمی به‌یک‌باره موتور را رها کرد  به سمتی و هردو غلت خوردیم روی زمین. گلوله از بالای سر ما گذشت.

بلدوزرها در تاریکی شب مثل لاک‌پشت یواش‌یواش می‌رفتند به سمت مناطق تازه آزاد شده، تا برای نیروها خاک‌ریز بزنند. جلوی هر بلدوزر یک نفر نیروی پیاده با چراغ‌قوه‌ای کوچک حرکت می‌کرد، تا راه را نشان راننده بدهد.

عاصمی وقتی این صحنه را دید، گفت: «با این وضعیتی که این‌ها دارند، تا صبح نمی تونن به خط برسن.»

گفتم: چکار باید کرد؟

گفت: «من الان کاری می‌کنم تا چند دقیقه‌ی دیگه برسند خط.»

خودش چراغ جلوی موتور و فلاشرهایش را روشن کرد، بعد شروع کرد به بوق بوق و دادوفریاد که؛ «خط شکسته شده. نورافکن‌ها رو روشن کنید. گازشو بگیرین زود خودتونو برسونین به خط … »

این ابتکار عمل عاصمی کاری کرد که نفرهای پیاده  چراغ‌قوه به دست پریدند بالای بلدوزر.

بلدوزرها با نورافکن روشن و بوق بوق کنان گازش را گرفتند و رفتند به سمت خط.

همین بلدوزرها حماسه‌ای آفریدند که بعدها به احداث خاک‌ریز دسته عصایی معروف شد.

حسن صادق آبادی

ششم اسفند سال شصت‌ودو بود. عملیات خیبر به نقطه اوج خود رسیده بود. حاج ابراهیم همت فرمانده لشکر بیست‌وهفت محمد رسول‌الله به شهادت رسیده و حاج عباس کریمی فرماندهی لشکر را به عهده گرفته بود.

مأموریت جدیدی که به ما بچه‌های تخریب ابلاغ کردند، این بود که معبر بزنیم، برویم جلو تا برسیم به کانال پنجاه متری. قرار بود روی کانال پلی نصب شود.

ما به منطقه توجیه نبودیم. تقاضا کردیم دو تا از نیروهای اطلاعاتی را با ما همراه کنند تا راه را پیدا کنیم. خودمان پنج نفر بودیم. من، مهدی آزادی، عباس عبادی، مهدی صالحی و یک نفر تک‌تیرانداز که کلاشینکف داشت و محافظ ما تخریبچی‌ها بود.

در بین راه که می‌رفتیم، پای یکی از بچه‌ها به سیم تله خورد، امّا انفجاری رخ نداد. فهمیدیم به میدان مین رسیده‌ایم. من افتادم جلو و شروع کردم به باز کردن معبر. عمق میدان حدود یک کیلومتر بود. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به انتهای میدان که نوار مین‌های ضدتانک بود. برای هر مین ضدتانک یک مین ضدنفر به‌عنوان محافظ می‌کارند. بچه‌ها از پشت سر من طناب می‌انداختند و قرص شب نما نصب می‌کردند و پیش می‌آمدند. من یک مین ضدتانک را خنثی کردم، امّا هرچه گشتم، مین ضدنفرش را پیدا نکردم. چاره‌ای نبود. از آن صرف‌نظر نمودیم و رفتیم، رسیدیم به کانال. حالا نوبت آن دو نفر اطلاعاتی بود که ادامه‌ی راه را نشانمان دهند. نگاه کردیم پشت سرمان، دیدیم آن دو نفر نیستند. بچه‌ها گفتند: «آن‌ها رفتند نیروها را بیاورند.»

صالحی دوربین دید در شب داشت. گفتم: زود برو سراغشون. بگو لااقل یکی تون اینجا باشین، راهو نشون ما بدین.

صالحی با عباس عبادی رفتند. من ماندم و مهدی آزادی و یک نفر کلاشینکف به دست. لحظاتی گذشت. مهدی آزادی هم بلند شد، گفت: «منم برم سراغشون ببینم چرا دیر کردن.»

گفتم: خوب، تو هم برو.

حالا شدیم دو نفر. هر چه منتظر ماندیم، خبری نشد. یک‌دفعه صدای انفجاری از مقابلمان شنیده شد. پشت‌بندش صدای فریادی آمد. نمی‌دانستیم این انفجار و فریاد مال نیروهای خودی است، یا مال عراقی‌ها. هرلحظه انتظار داشتیم نیروهای عراقی بیایند بالای سرمان و ما دو نفر را که جز یک کلاش چیز دیگری نداشتیم، بگیرند و ببرند. از طرفی هوا هم داشت روشن می‌شد و ما نگران زمان بودیم.

حالا نگو نیروهای احداث پل، پشت سر ما حرکت کرده و راه را گم‌کرده‌اند! آن‌ها به تله‌ی مین والمر برخورد کرده و تعدادی مجروح و شهید داده بودند. صدای انفجار و فریاد  مال آن‌ها بود.

وقتی دیدیم دیگر نمی‌شود کاری کرد، سر معبر را با قرص شب نما علامت‌گذاری کردیم تا بعد از ما نیروها بتوانند معبر را پیدا کنند. خودمان هم معبر را گرفتیم و آمدیم عقب.

موقع برگشت، راه را گم کردیم. به خاک‌ریزی برخوردیم که نمی‌دانستیم خودی است یا مال دشمن. منور که می‌زدند، با دقت نگاه می‌کردیم. گاه حدس می‌زدیم خاک‌ریز جدید باشد. می‌گفتیم چون جدید است، پس خودی است. گاه حدس می‌زدیم نه، قدیمی است. پس مال عراقی‌هاست. آخر، دلمان را زدیم به دریا و پریدیم آن ور خاک‌ریز. نیروهای خودی در حال تعویض بودند. نه آن‌ها ما را می‌شناختند، نه ما آن‌ها را. طوری به ما شک کرده بودند که می‌خواستند به سمتمان تیراندازی کنند. خلاصه حالی‌شان کردیم که ما نیروی خودی هستیم و باهم کنار آمدیم.

حسن صادق آبادی

شب هفتم اسفند، قرار شد دوباره بزنیم به خط و مأموریت ناموفق شب قبل را تمام کنیم. من خیلی خسته بودم. از آزادی و عبادی و صالحی هم هنوز خبری نبود .

به عاصمی گفتم: من چهار، پنج شبه نخوابیدم. خیلی خسته‌ام. اگر می شه یکی رو بفرست، من توجیهش  کنم به‌جای من بره.

قبول کرد. یک نفر را هم فرستاد. او را حسابی توجیه کردم. نسبت به آرایش میدان، موقعیت دشمن و غیره.

عاصمی آمد، گفت: «نه. خودت باید بری. چون شب قبل خودت بودی و به میدان توجیه هستی.»

گفتم: چشم.

دو نفر را برداشتم و راه افتادم. یکی برای طناب‌کشی، یکی هم برای قرص شب نما. حالا دیگر محدوده‌ی میدان مین را می‌شناختم. وقتی رسیدیم، به آن دو نفر توقف دادم و شروع کردم به زدن معبر. دوباره رفتم و رفتم تا رسیدم به آخرین نوار که ضدتانک بود. داود پاک‌نژاد که پشت سرم بود، نوار می‌کشید. پشت سر او؛ موسی زاده میله می‌کوبید و قرص شب نما می‌زد که معبر را مشخص کند.

بچه‌های مهندسی هم آمده بودند اوّل میدان مین. منتظر بودند راه باز شود و ماشین‌هایشان را حرکت بدهند.

من مین ضدتانک را خنثی کردم. بعد گشتم دنبال ضدنفر. خاک دستی بود و نرم. از طرفی عجله داشتیم. همین منجر شد من با کف دست زمین را جستجو کنم. یک متر و نیم از مین ضدتانک دور شده بودم و درازکش داشتم زمین را جستجو می‌کردم که دستم رفت روی مین ضدنفر و منفجر شد. چون کنار صورتم بود، صورتم را درب‌وداغان کرد و دستم را قطع. در آن وضعیت نگران لو رفتن معبر بودم. چهل، پنجاه متر بیشتر با سنگر عراقی‌ها فاصله نداشتیم. چشمانم را امتحان کردم، دیدم الحمدالله سالم است. نگاه کردم به خاک‌ریز عراقی‌ها، ببینم عکس‌العملی نشان می‌دهند یا نه. دیدم خبری نیست. خوشحال شدم. بلند شدم، راه افتادم سمت عقب. به داود پاک‌نژاد گفتم: اوضاع این‌جوری شده. تو راهو ادامه بده. من می‌روم عقب.

از او خداحافظی کردم. آمدم رسیدم به موسی زاده. گفتم: داود تنهاست. برو کمکش. من میرم عقب.

وقتی از هم فاصله گرفتیم. برگشت، گفت: «بزار دست‌تو ببندم.»

دستم را بست، بعد مرا کول کرد، آورد تا ابتدای مین و برگشت.

دو نفر رفتند برانکارد آوردند و مرا بردند عقب.

بعد شنیدم آن شب بچه‌ها موفق به شکستن خط دشمن شده‌اند.

حسن صادق آبادی

حسن صادق آبادی

حسن صادق آبادی

حسن صادق آبادی

حسن صادق آبادی

حسن صادق آبادی

حسن صادق آبادی

حسن صادق آبادی

حسن صادق آبادی

حسن صادق آبادی

حسن صادق آبادی

حسن صادق آبادی