بیستمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید علی محمود وند گرامی باد

بیستمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید علی محمود وند گرامی باد

بیستمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید علی محمود وند گرامی باد

بیستمین سالگرد شهادت تخریبچی شهید علی محمود وند گرامی باد
زندگینامه شهید علی محمودوند
علی در 6 تیر ماه سال 1343در بیمارستان مادر واقع در خیابان مولوی تهران به دنیا آمد.بعد ازبه دنیا آمدنش مادرش به شدت مریض شد و با توسل به حضرت علی (ع) شفا یافت.اسم او را می خواستند (امیر) بگذارند ولی در اداره ثبت گفتند:امیر فقط شاه است و اوست که امیر مملکت است.آنها هم اسم او را “علی “گذاشتند.مادر همیشه موقع اذان به او شیر می داد و اکثرا”نیز با وضو بود.پدرش خیلی به نانی که به خانه می برد حساس بود و اصرار داشت تا حلال باشد.از همان طفولیت به قرآن و اذان حساس بود طوری که به محض گفتن اذان یا خواندن قرآن از خواب بیدار می شد.خلاصه هر چه بزرگتر می شد بیشتر به دل می نشست.سعی می کرد کاری نکند که خانواده ناراحت شوند ، به همه حرفهای آنها گوش می کرد.تحصیلاتش را تا پایان دوره راهنمایی ادامه داد.عجیب به مسجد علاقه داشت و هر وقت می خواستند پیدایش کنند باید آنجا سراغش را می گرفتند. علی در دوران نوجوانی خیلی بازیگوش بود. طوری که همه مدرسه او را می شناختند و همه دوست داشتند اطراف او باشند.
پانزده شانزده ساله که شد جنگ شروع شد و بسیج بیست میلیونی تشکیل گردید. علی هم  رفت و ثبت نام کرد. مادر مخالف ثبت نام  و رفتنش به جبهه بود او هم خیلی زیرکانه، یک روز یک عکس می برد، روز بعد یک کپی شناسنامه و روز بعد چیزهای دیگر تا اینکه یک روز آمد و گفت  ثبت نام کردم و رضایت نامه برای رفتن به جبهه می خواست.گفتم: کجا می خواهی بری؟ از دست تو کاری بر نمی آید.گفت: مادر تو بگو بمیر من می میرم ولی نگو نرو باید برم.اصلا” هیچ کاری که نتونم بکنم آب که می تونم به رزمنده ها بدم وتابستان سال1361 همزمان با شروع عملیات رمضان به جبهه رفت . کارش را در گردان تخریب لشگر27 محمد رسول الله (ص) آغاز کردودر عملیات والفجر مقدماتی همراه گردان حنظله به منطقه فکه رفت و مجروح شد عملیاتهای خیبرو بدر نیز شاهد رزمش بودند،در عملیات والفجر8 برای همیشه پایش را از دست داد و با وجود 70درصد جانبازی(شیمیایی،موجی،قطع پا،و25ساچمه در بدنش) باز هم خستگی را خسته کرد. علی صبر عجیبی داشت. در مقابل مشکلات سر تعظیم فرود نمی آورد.توی عملیاتها مثل شیر می غرید. هیچ وقت ندیدم که او بترسد.با توجه به مجروحیتش در همه عملیاتها شرکت می کرد و اگر ممانعت حاج آقا رحیمی و شهید دین شعاری نبود علی به عنوان مسوول گروهان سیدالشهدا باز می خواست نفر اول خط مقدم باشد.علی کسی نبود که خودش دنبال مسوولیت و ریاست برود.دنبال این نبود که به کسی حرفی بزند و دیگری اطاعت کند. دنبال این بود که کار انجام دهد و تکلیفش را انجام دهد. و تا آخرجنگ  حضور داشت .
درسال 1367عقد ازدواج بست و در سال1368 زندگی مشترک را با سفر به آستان علی ابن موسی الرضا(ع) آغازکرد و ندبه های فراق امام خمینیt را به حجره های دلتنگی گره بست.سال 1371 تجربیات دست نیافتنی جنگ را در کوله باری از امید با خود به تفحص برد وباز خاک نشین رملهای فکه شد و همزبان رازهای نهفته در دل گنجینه های مدفون. دست تقدیر رقم خورد و علی آقا شد مسئول گروه تفحص. همچنان روزهای سپری شده از دروازه شهادت می گذشت و علی آقا در معبری تنگ در جستجوی روزنه ای بود و شهادت واژه ای بود که از خاطرش نرفته بود.
و بلاخره سرباز گمنام تفحص در عصر22بهمن ماه1379 با سجده ای خونین بر خاکهای فکه بوسه زد و از همانجا زائر شهر شهادت و همنشین شهدای قطعه 27  گردید والتماسهایش به ام یجیبی مستجاب شد.
سی امین جلد از مجموعه «یادگاران» شامل صد خاطره از شهید علی محمودوند از فرماندهان گروه تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) منتشر شد.
سی امین جلد از مجموعه «یادگاران» انتشارات روایت فتح شامل خاطراتی از «شهید علی محمودوند» منتشر شد.
این کتاب شامل یکصد خاطره کوتاه درباره شهید علی محمود وند از دوران کودکی تا زمان شهادت به قلم افروز مهدیان است.
علی محمودوند تابستان سال 1361 همزمان با شروع عملیات رمضان در هفده سالگی به جبهه رفت و کارش را در گردان تخریب لشکر 27 محمدرسول‌الله(ص) آغاز نمود. پس از جنگ تحمیلی بهصورت خودجوش و بدون امکانات به تفحص شهیدان می‌پردازد و بعد، رفته رفته سازوکار اداری برای آن ترتیب می‌دهند تا بتوان با امکانات بیشتری به تفحص شهیدان پرداخت. به این ترتیب، گروه تفحص لشگر 27 محمد رسول‌الله تشکیل می‌شود.
این شهید بزرگوار سال 1379 در جریان تفحص شهدا با انفجار مین به شهادت نائل گردیده است.
«یادگاران» عنوان کتاب‌هایی است که بنا دارد تصویرهایی از سال‌های جنگ را در قالب خاطره‌های بازنویسی‌شده، برای آنها که آن سال‌ها را ندیده‌اند، نشان بدهد. این مجموعه راهی است بر سرزمینی نسبتاً بکر میان تاریخ و ادبیات، میان واقعه‌ها و بازگفته‌ها، خواندنشان تنها یادآوری است، یادآوری این نکته که آن مردها بوده‌اند و آن واقعه‌ها رخداده‌اند؛ نه در سال‌ها و جاهای دور، بلکه در همین نزدیکی؛ در مقدمه‌ی این کتاب می‌خوانیم:
توی زندگی خیلی از آدمها لحظات ساعتها و روزهایی هست که تصویرشان تا آخر عمر روی تمام زندگی سایه می‌اندازد. شاید خیلی‌ها از کنار آن تصاویر، ساده می‌گذرند. ولی برای بعضی‌های دیگر این طور نیست. رهایشان نمی کند و می‌شود نقطه عطف زندگیشان. می‌شود یک بزنگاه، یک سکوی پرتاب.
علی هم از همان لحظه‌ها داشت. از همان‌هایی که همیشه و همه جا همراهش بود. تصویر نگاه‌های پر التماس زخمی‌ها و صدای تکبیرشان، دویدن روی بدن‌های پرخون بچه ها  که روی هم ریخته بود، تصویر رفیق چندین و چند ساله اش که بین راه جا ماند تا قولی که موقع ترکشان بلند بلند فریاد زده بود. ساعت به ساعت و لحظه به لحظه اش توی ذهنش می آمد و دلش را آتش می‌زد. حسرت قولی که سالها توی دلش مانده بود شد انگیزه اش برای تفحص. پای خیلی‌ها را هم با خودش به تفحص باز کرد. عاشقشان کرد. عاشق خودش، تفحص، منطقه، جنگ و جبهه. فرمانده هم که شد همان جذبه را داشت. آنقدر دوستش داشتند که وقت شهادتش جوری بر سر و روی خود می‌کوبیدند و گریه می‌کردند که انگار پسری در فراق پدر.
بالاخره بهمن سال 79، درست سالگرد همان عملیات به قولش عمل کرد و همه‌ی آنهایی را که یک روز ناگزیر گذاشته بود و رفته بود را پیدا کرد. یکجا. خیالش راحت شد. دلش که آرام گرفت خودش هم رفت پیش همان‌ها که سالها یادشان همراهش بود، درست توی همان منطقه، فکه.
یکی از خاطراتی که در این کتاب آمده است را می‌خوانیم:
والفجر مقدماتی بودیم.با هم می‌کندیم و می‌رتفیم جلو. شروع کرد به تعریف کردن از یک دوست قدیمی. گفت: «تخریبچی بود از بچه محل‌هایمان. چقدر خاطره داشتیم باهم.» آهی کشید، سرش را انداخت پایین و زیر لب گفت: «خودم همین اطراف ولش کردم و رفتم. اما بهش قول دادم بر می‌گردم و می برمش.» صورتش یک جوری شد، انگار که شرمنده باشد. جولتر که رفتیم چیزی پشت بوته‌ها توجهمان را جلب کرد. دویدیم طرفش. آوردیمش بیرون. شهید بود کارتش را پیداکرد و خاکها را زد کنار. اسمش را که خواند استخوان‌هایش را چسباند به سینه اش. می‌بوسید و گریه می‌کرد. به قولش عمل کرده بود.
کتاب یادگاران شهید علی محمودوند در 112 صفحه، با شمارگان 1100 نسخه و قیمت 5500 تومان توسط انتشارات روایت فتح منتشرشده است.
خاطرات
اولین اعزام
انقلاب که به پیروزی رسید، علی سر از پا نمی‌شناخت، با خوشحالی در بسیج مسجد ثبت‌نام نمود، بیشتر اوقات در مسجد بود، و هربار که به خانه بازمی‌گشت، یک دمپایی پاره به پا داشت، وقتی معترضانه به او می‌گفتم:«این چه وضعی است» نگاهش را به زمین می‌دوخت و می‌گفت:«مامان اشکالی نداره، آن بنده خدایی که کفشهایم را برده، احتمالاً احتیاج داشته است» ۱۷ سال بیشتر نداشت که شناسنامه‌اش را برداشت تا به جبهه برود، گفتم:«علی این کار را نکن در جبهه از تو کاری ساخته نیست» کنار در ایستاد و پاسخ داد:«مادرجان! شما به من بگوئید، بمیر، می‌میرم ولی نگوئید نرو من آنجا آب که می‌توانم بدهم» بالاخره تابستان سال ۱۳۶۱ راهی جبهه شد
راوی:مادرشهید
فریاد الله‌ اکبر
در عملیات والفجر مقدماتی عراق تعدادی از تیپ‌های کماندویی اردنی و سودانی را به منطقه آورد، بعد از محاصره شدن ما در منطقه آتشبارهای سنگین و نیمه‌سنگین عراق (گرای) کانال ما را گرفتند چند ساعت متوالی بچه‌ها زیر باران آتش خمپاره، کاتیوشا،‌ رگبار و توپ بودند، عوامل جنگی عراق نیز با بلندگو به ما فحش می‌دادند و می‌گفتند:«راه فرار ندارید». وضع خیلی بد بود، بچه‌ها توی خاک به دنبال چهار تا فشنگ می‌گشتند، یک هفته مقاومت کردیم، مختصر آب و کمپوت باقی مانده جیره‌بندی شد، گرسنگی و تشنگی بیداد می‌کرد،‌ اما با این وجود صدای بلندگوی دشمن که بلند می‌شد، بچه‌ها با تمام وجود فریاد می‌زدند:«الله‌اکبر»، علی می‌گفت:«من تا زنده‌ام، صدای در هم پیچیده دعوت به تسلیم بلندگوهای دشمن و تکبیرهایی را که از لب‌های قاچ‌قاچ شده نیروها بیرون می‌آمد،‌ فراموش نمی‌کنم».
راوی:شهیدعلی محمودوند
صبور و بردبار
صدای علی از نوار کاست به گوش می‌رسد: «سال ۱۳۶۴ بود، در عملیات والفجر۸ در جاده فاو – ام‌القصر قرار داشتیم، حدود ۷۰۰-۸۰۰ مین را خنثی کردم، چاشنی‌های آنها را در یک جوراب گذاشتم و به راه افتادم، تا به سراغ مینهای والمری بروم اما ناگهان پایم روی مین رفت، بچه‌ها ابتدا فکر کردند در کنارم خمپاره منفجر شده است، اما بعد متوجه قضیه شدند، با انفجار مین هشتصد چاشنی هم منفجر شد، و من از ناحیه پا به سختی مجروح شدم». بعد از شهادتش مادر گفت:«همان روز با من تماس گرفتند مردی گفت علی پایش قطع شده اما علی با خنده گوشی را گرفت و ادامه داد: مامان شوخی می‌کند». یک هفته بعد دوباره تماس گرفت، پرسیدم،‌کجایی؟ گفت:«مامان من در بیمارستان آریا هستم. یک ذره ترکش خورده به سرانگشت پام، اگر می‌توانی بیا». با عجله به بیمارستان رفتم با دیدن او روی تخت با پای قطع شده دلم لرزید، با وجودیکه تمام بدنم آرتروز داشت، اما اگر شب تا صبح هم درد می‌کشیدم، ناله نمی‌کردم به خاطر اینکه می‌دیدم علی با پای قطع شده و با آن وضعیتش همه کاری انجام می‌داد، چند مرتبه پایش را عمل کردند اول انگشت‌های پایش و بعد تا پاشنه و هربار تکه‌ای از پایش را قطع نمودند.
ردپای جنگ
علی در سالهای آخر سردردهای شدید داشت، هربار با تمام قدرت سرش را فشار می‌داد، به گونه‌ای که احساس می‌کردی سرش منفجر خواهد شد، با تعجب نگاهش می‌کردم، می‌گفت:«تو نمی‌دانی چطور درد می‌کند، حالم به هم می‌خورد» وقتی علت سردردش را می‌پرسیدم،پاسخ می‌داد‌ :«اعصابم ناراحته،‌شاید فشارم رفته بالا و شاید هم چربیم» اما من می‌دانستم، او شیمیایی شده کلیه‌هایش از کار افتاده بود، حالت تهوع داشت،‌ عارضه موجی بودن نیز بعضی اوقات زندگیش را مختل می‌کرد، یادم هست در این گونه مواقع می‌گفت:«فقط بروید بیرون، سپس سرش را آنقدر به دیوار می‌کوبید و فشار می‌داد تا زمانیکه بدنش خشک می‌شد. حتی یکبار همسر و فرزندانش را به آشپزخانه فرستاد و خودش تمام شیشه‌ها را شکست. هشت سال دفاع مقدس از خاک پاک ایران دیگر رمقی برای علی نگذاشته بود، در جای‌جای پیکرش ردپای جنگ بود اما او باز هم مقاومت کرد.
راوی:خانواده شهید
اعجاز زیارت عاشورا
عید سال ۱۳۷۴ هر روز صبح تا شب با نام خدا به دنبال پیکر شهیدی می‌گشتیم اما تلاش ما بی‌فایده بود، تا اینکه کاروانی از تهران به میهمانی ما آمد. چند جانباز فداکار در این گروه حضور داشتند، صبح روز بعد حاج محمودوند از میان مهمانان برخاست و با صوت زیبایش زیارت عاشورا را قرائت کرد، صدائی حزین که می‌گفت:« بابی انت و امی…» زیارت عاشورا که به پایان رسید، حاجی دو رکعت نماز خواند، و شاد و خندان از مقر خارج شد. با تعجب پرسیدم، کجا با این عجله؟ او در حالیکه می‌خندید، پاسخ داد:«استارت کار خورد، دیگر تمام شد، رفتم که شهید پیدا کنم». نزدیک ظهر با صدای بوق ماشین از سوله‌ها بیرون آمدیم، باورمان نمی‌شد، علی پیکر شهیدی را همراه داشت، با این کار بیشتر به اعجاز زیارت عاشورا ایمان آوردیم.
راوی:حمید داوودآبادی
شهادت
روز سوم بهمن ماه بود علی از استراحتگاه که خارج شد، نگاهی به آسمان انداخت، و گفت:«تو به من قول دادی،‌ تو ده روز دیگر فرصت داری، به قولی که به من دادی عمل کنی وگرنه می‌روم و دیگه پشت سرم را نگاه نمی‌کنم» پای مصنوعی‌اش شکسته بود، با خنده کمی لی‌لی‌ رفت و به ما گفت:«این پا روی مین رفتن داره» بالاخره یوم‌الله ۲۲ بهمن ماه از راه رسید علی به میدان مین رفت، و حدود ۶۲ الی ۶۳ مین را پیدا کرد. من نیز کنارش بودم،‌ به آخرین مین که رسیدیم، کسی مرا صدا زد. حدود ۷ متر از علی دور شدم،‌ ناگهان صدای انفجاری مهیب در دشت پیچید، به طرف محمودوند دویدم، ‌او با پیکری خونین روی زمین افتاده بودم باورم نمی‌شد اما خدا هیچ‌گاه خلف وعده نمی‌کند.
حسین شریفی‌نیا با شنیدن خبر شهادت او به سراغ مهر متبرک حاجی رفت، بهترین یادگاری از علی مهری که خاک پیکر ۱۰۰ شهید را با خود به همراه داشت، حالا هربار که سر بر سجده می‌گذارد، عطر حضور او را میان سجاده‌اش احساس می‌کند.
راوی:آقای منافی
پیام رهبر
به ارواح طیبه همه شهداء به خصوص شهیدان این راه پر ارزش (تفحص) که شما در آن مشغول حرکت هستید و این شهید عزیز شهید محمودوند به خصوص، برای ارواح طیبه همه‌شان از خداوند متعال علو درجات و همنشینی با صالحان و اولیاء و ائمه را مسئلت می‌کنم، شما باب شهادت را باز نگه‌داشتید