بکسل با ماشین
در سنگر دور هم نشسته بودیم، حدود ساعت یازده بود. مجروحی را آوردند. گفتند: یک نفر بلند شود و او را به بیمارستان برساند. هیچ کس حاضر نشد، چون تا بیمارستان تقریباً سی کیلومتر راه بود که این مسافت را باید راننده با چراغ خاموش طی میکرد. من برخاستم، زخمی را برداشتم و راه افتادم. چند کیلومتر نرفته بودم که ماشین خراب شد. آن بنده خدا که جای سالم در بدن نداشت وقتی دید من ناراحت هستم و غصه میخورم شروع کرد مرا دلداری دادن. گفتم: برادر من نگران شما هستم نه خودم. گفت: میدانم. در همان لحظات مرتب نام آقا را بر زبان میآورد. یکی دو ساعت بعد ماشینی از تیپ به ما نزدیک شد. جلوی آن را گرفتم. چیزی برای بکسل کردن نداشت. خدایا چه کنیم. کمربندهایمان را باز کردیم و به هم گره زدیم و به هر جان کندنی بود ماشین را تا بیمارستان رساندیم.(1)
1 . فرهنگ جبهه– ص.149
کتاب ” فصل فکرت های نو ” تخریبچی دلاور دفاع مقدس آقای دکتر احمد مومنی راد ( صفحه 25)