بساط قندشکنی
بساط قندشکنی
درست یادم هست که نعمت زهرابی میخواست قند بشکند و بچه ها دورش حلقه زده بودند تا اذیتش کنند و نعمت، مرتب، قند به بغل، این ور و آن ور میرفت و از بچه ها میخواست که رهایش کنند. من هم یک سرنیزه ژ – 3 برداشتم و طنابی به انتهای آن بستم و رفتم جلوی چادری که نعمت در آن بود. به نعمت گفتم که بساط خود را پهن کند. نعمت هم جلو چادر، بساط قندشکنی خود را پهن کرد. من هم بالای سرش ایستادم و رو به بچه ها که دورمان را گرفته بودند، گفتم: «می دونید که من چقدر دیوانه ام. بشمار سه، از ما فاصله بگیرید، والا شما میدانید با این سرنیزه».
آن وقت، ته طناب را گرفتم و نشان دادم که میخواهم آن را دور سر بچرخانم. و شروع به شمارش کردم: « بشمار یک، دو، … »
سه را نگفته، بچه ها هر کدام به سویی دویدند. من هم بالاسر نعمت شروع به چرخاندن سرنیزه کردم. نعمت هم راضی از کار من، قند شکستن را آغاز کرد.