برانکارد
«پسر جان، مرا از کجا میشناسی؟»
«امروز زخمهام را بستی. بیا، بیا اینجا استراحت کن!»
با عجله از سوله خارج شد. سه نفری با یک پتو خوابیدیم. آن جوان برگشت. برایمان کنسرو ماهی آورده بود.
وقتی با صدای اذان بلند شدیم. دیدیم دو سه تا پتو رویمان انداختهاند. بعد از نماز از بلندگو اعلام کردند: «امدادگر، راننده، تخلیه گر. هر چه هستند شرعاً مسؤولند. مجروح زیاد داریم».
آمدم بیرون: «امدادگرم».
قرار شد برویم مجروح های جا مانده را بیاوریم. آمبولانس سفید بود. عراقیها راحت شناساییمان کردند. مثل باران روی سرمان آتش ریختند. ماشین پشت خاکریز ایستاد. پریدم پایین. جای گلوله شیمیایی روی زمین بود. برگشتم توی ماشین: «بزن برویم!»
راننده بیکله میراند. رفتیم سراغ زخمی های آن طرف رودخانه. نبودند. خون ریخته بود روی زمین.
«نکند گرگ برده باشدشان؟»
«یا عراقیها؟»
آنجایی که گذاشته بودمشان، دو تا پتو بود و تلمبه باد. به راننده گفتم: «بچههای خودی نجاتشان دادهاند».
«از کجا میدانی؟»
«تیوپ آوردهاند با تلمبه برانکارد درست کردهاند. اگر ما تیوپ داشتیم، مجروحها را راحت از آب رد میکردیم. با قمقمه امتحان کردیم، نشد».(1)
1. آشیان– ص26.