برانکارد

برانکارد

برانکارد

برانکارد

«پسر جان، مرا از کجا می‌شناسی؟»

«امروز زخم­هام را بستی. بیا، بیا اینجا استراحت کن!»

با عجله از سوله خارج شد. سه نفری با یک پتو خوابیدیم. آن جوان برگشت. برایمان کنسرو ماهی آورده بود.

وقتی با صدای اذان بلند شدیم. دیدیم دو سه تا پتو رویمان انداخته‌اند. بعد از نماز از بلندگو اعلام کردند: «امدادگر، راننده، تخلیه گر. هر چه هستند شرعاً مسؤولند. مجروح زیاد داریم».

آمدم بیرون: «امدادگرم».

قرار شد برویم مجروح­ های جا مانده را بیاوریم. آمبولانس سفید بود. عراقی­ها راحت شناسایی­مان کردند. مثل باران روی سرمان آتش ریختند. ماشین پشت خاک­ریز ایستاد. پریدم پایین. جای گلوله شیمیایی روی زمین بود. برگشتم توی ماشین: «بزن برویم!»

راننده بی­کله می‌راند. رفتیم سراغ زخمی­ های آن طرف رودخانه. نبودند. خون ریخته بود روی زمین.

«نکند گرگ برده باشدشان؟»

«یا عراقی­ها؟»

آنجایی که گذاشته بودم­شان، دو تا پتو بود و تلمبه باد. به راننده گفتم: «بچه‌های خودی نجات­شان داده‌اند».

«از کجا می‌دانی؟»

«تیوپ آورده‌اند با تلمبه برانکارد درست کرده‌اند. اگر ما تیوپ داشتیم، مجروح­ها را راحت از آب رد می‌کردیم. با قمقمه امتحان کردیم، نشد».(1)

1. آشیان ص26.

برگرفته از کتاب ” فصل فکرت های نو ” تخریبچی دلاور دفاع مقدس آقای دکتر احمد مومنی راد ( صفحه 45)