بخاری
بخاری
تنها اتاق مقر، اتاق بیسیم بود. باید از بیسیم محافظت میکردند. رفتیم توی چادر. بخاری روشن بود. آن قدر دود میکرد که ده دقیقه بیشتر تحمل نکردیم و آمدیم بیرون. یکی از بچههای قم که با ما آمده بود، پرسید: «حلب پنیر دارید؟»
گفتند: «برای چی میخوای؟»
گفت: «اگر دارید بیارید».
رفتند و چند حلب بزرگ پنیر آوردند. او هم با یکی از همشهریانش مشغول شد. یکی از بچههای شمال هم یک گوشه نشسته بود و با چاقو داشت با چوبها ور میرفت. من ایستاده بودم و نگاه میکردم که یکی از بچه ها گفت: «آقا مهدی، بریم هیزم بیاریم؟»
گفتم: «بریم».
نفری یک تبر برداشتیم و راه افتادیم. تازه آن جا بود که یاد گرفتم چه طور تبر دستم بگیرم و چوب بشکنم!
وقتی با یک بغل هیزم برگشتیم، دیدم بچههای قم یک بخاری درست کردهاند و آن یکی هم به تعداد نفرات قاشق چوبی ساخته است.
برگرفته از کتاب ” فصل فکرت های نو ” تخریبچی دلاور دفاع مقدس آقای دکتر احمد مومنی راد ( صفحه 67)