بانک خون
بانک خون
عضو گروه مقاومت بود. پایگاهشان مسجدِ سیدابوالوفاء بود؛ توی چهارراه پارامونت.
هر شب می رفت آنجا. گاهی آخر شب می آمد خانه. خیلی از شبها تاصبح می رفتند گشتزنی و نگهبانی. جوری شده بود که اختیار مسؤولیت امنیت شهر را از کلانتری ها گرفته بودند.
اوایل جنگ، سه روز پیدایش نشد. خیلی نگران شدم. به یکی از دوستانش زنگ زدم.
گفت:« اطلاعی ازش ندارم. »
زنگ زدم به دوست دیگرش خیمه دوز؛ و پرسیدم: شما حمیدرضای ما رو ندیدی؟
گفت:« نه ندیدم.»
دلم آشوب بود. هر چه سراغش را گرفتم، به نتیجه نرسیدم.
برای مجروح های جنگی احتیاج به خون داشتند. تصمیم گرفتم بروم بانک خون و خون اهدا کنم. دیدم حمیدرضا جلوی در ورودیِ بانک خون ایستاده و دارد نگهبانی می دهد. گفتم: چرا اطلاع ندادی حمیدجان؟! نگران شدم!
گفت:« اینجا به وجود من احتیاج بود. باید نگهبانی می دادم. وقت نشد بیام اطلاع بدم. »
گفتم: نکنه تو خون بدی، مادر! ضعیفی، رو به رشد هستی. اگه خون بدی، ضعیفتر میشی. برای رشدت خوب نیست.
چیزی نگفت. خندید و سرش را انداخت پایین.
مدتی بعد رفت جبهه. چند روزی از رفتنش نگذشته بود که کارتِ خونش آمد، دم در خانه. تاریخش را نگاه کردم. مربوط به آن چندروزی بود که در بانک خون نگهبانی می داد!
مادر