اولين بسيجي شهيد علي عاصمي اهل كاشمر( بي غسل و بي كفن )
بي غسل و بي كفن
« اينها اماناتي بودند كه خداوند متعال به ما داده بود و تا زماني كه مقدربود، براي ما نگه داشت و پس از آن امانت هاي خود را در فاصله سه سال ا زما گرفت. امانت اولي سوخته و دوميبدنش در زير بمب 750 پوندي تكه تكه شد، ميگفتم كه جنازه عباس را نديدم، به جاي او جنازه علي را خواهم ديد و اورا به سينه ميگيرم تا قلبم آرامش پيدا كند ولي صد افسوي كه آن قد رسا و اندام زيبا يك بقچه بيشتر نبود».
«تمام مشكلات را به خاطر اسلام بپذيريد و از خدا بخواهيم صبر و استقامت به ما عطا فرمايد تا بتوانيم گوشهاي از مسؤوليت خطيري كه بر دوش داريم، ادا كنيم و پرچمي كه حسين (ع) در 14 قرن پيش برافراشته، به منزل و مقصود كه همان حكومت عدل مهدي (عج) است، تحويل دهيم، روزها شب ميشود و گردش ايام ادامه داشته و عمر ها سپري گشته است. عدهاي آمدند ورفتند و ما هم فردا خواهيم رفت. ولي آنچه به جا ميماند و هيچ گاه از صحنه دوران پاك نميشود، نام نيكوي پاك سيرتاني است كه با ايثار مال و جان خود در راه خدا به عهدشان وفا كردند و در راه اعتلاي جمهوري اسلامياز هيچ چيز دريغ نكردند آن كه قرنهاي متمادي، كثيري از مستضعفان جهان و محرومان انتظارش را ميكشيدند به دست پرتوان ملت ايران به رهبري امام عزيزتر از جان، استواتر از كوه و خروشانتر از دريا وبا ياري الله انقلابي نظير انقلاب حسين (ع) به وقوع پيوست».

كساني كه با علي آشنا بودند، بسيار كم از زبان او درمورد آرزوي شهادت شنيده بودند و اگر سخني گفته بود، بعضاً در جمع خانوادگي بود «گاهي به ما ميگفت شما چه دعايي ميكنيد كه من اين همه در معرض خطر هستم ولي صحيح وسالم ميمانم و توفيق شهادت از من سلب شده است. ميترسم شهيد نشوم و با تصادف و يا در رختخواب از دنيا بروم. بعد خاطرهاي نقل ميكرد كه در يكي از عملياتها بعد از ساعتهاي متمادي بي خوابي، در يك چاله كوچك در همان خط كه نيم متر عمق داشت، چمباتمه زدم كه در همين نيم ساعت يا بيشتر خواب، آن قدر گلوله دورو بر من خورد كه صورت و بدنم پر از خاك شد ولي آسيبي نديدم../.
آن قدر ما به هم علاقه داشتيم كه فكر ميكردم لحظه اي دوري هم را نميتوانيم تحمل كنيم يك روز قدم ميزديم و من اين شدت علاقه را به زبان آوردم، يك دفعه ايستاد وناراحت شده بود، گفت :اگر من شهيد شوم، شما چه ميكنيد؟ اين قدر به من وابسته نباشيد، به چيزي دل نبنديد كه خدا ان را از شما ميگيرد».
نوشته مختصري از او بجا مانده كه بعد از شهادتش، ديگران مطلع شده اند :
« ياد زماني افتادم كه مسجد سوسنگرد10 يا 12 نفر جمع ميشديم و زير نور فانوس ، دعاي توسل ميخوانديم، يادم هست آخرين باري كه دعا ميخوانديم، با شهدا بوديم ولي آن روز، قدر آنها را نميدانستيم و حالا ديگر در بين ما نيستند و كمبودشان را حس ميكنيم، آن شب « محمد زارع پور» بود، « مهدي زارع پور» بود، « مختاري» بود و خيلي ديگر كه همه شهيد شدند ولي فقط من مانده ام و دارم فسيل ميشوم».
علي 3 ـ 2 ماه آخر، حال و هواي ديگري داشت و اين را بسياري از كساني كه با او بودند، احساس ميكردند.
«علي هيچگاه وصيت نامه نمينوشت، تا اين كه بعد از فتح 1 در پاييز 65 براي آخرين بار كه به كاشمر آمد. حس خاصي پيدا كرده بودم. قلم و كاغذ آوردم تا چيزي بنويسد، اما علي خيلي خسته بود، سرفه ميكرد و تب ولرز داشت، پرسيد :
اينها براي چيست؟ دلم راضي نمينشد، گفتم :هيچ چي …
آخرين ساعات مرخصي كه ميخواست به تهران برود، همه را جمع كرد و اظهار كرد كه به عنوان آخرين حرف، روايتي از امام حسين (ع) بگويم كه در آخر زمان عدهاي از مردم دين را مانند آب دهان در دهانشان نگه ميدارند تا وقتي كه شيرين است و وقتی تلخ شد آن را بيرون مياندازند، قطرات اشك در چشم علي جمع شده بود، ادامه داد كه اميدارم كساني كه به اسلام لطمه ميزنند، روزي رسوا شوند»
«هفته هاي آخرمعلوم بودكه علي رفتني است آمده بود تهران، شب منزل ما بود و تا ساعت 5/2 نيمه شب صحبت ميكرديم، ميگفت :خسته شدهام، نميدانم چرا خدا من را نگه داشته است؟ من حديثي خواندم از امام صادق (ع) در ذيل آيهاي از قرآن در مورد شهدا كه وقتي وارد دنياي ديگر ميشوند اظهار ناراحتی ميكنند كه دوستانشان با آنها نيستند، نامهاي به شهيد ميرسد كه از مولا به عبد كه دوستانت يكي يكي به تو ملحق خواهند شد، اينها را گفتم علي خيلي خوشحال شد…
چند روز بعد كه به غرب رفتيم، يكي از دوستان از تهران آمد و گفت خيلي نگران علي هستم چون خواب ديده ام كه علي وارد جماران شده و همه درها به روي او باز شده تا به امام رسيد، امام او را بوسيد و پرسيد كه اين بار هم طرح جديد داري؟
علي گفت :طرح هايم تمام شده، آمده ام دعا براي شهادتم بكنيد، خواب را كه براي علي تعريف كرديم خنديد، بعد هم آن را براي همسرش تعريف كرده بود…
آن روزها علي بارها صحبت از شهادت ميكرد، در عين حال دلش شورميزد كه تجربياتش منتقل نشود دائماً درخواست ميكرد كه بچهها را براي آموزش جمع كنيد…
بعدها ديدم كه در يكي از يادداشتهايش با ذكر شهادت نيروهاي تخريب و ابراز تاسف از ماندن خود، اين جمله را اضافه كرده :علي غصه نخور با اينكارها كه تو ميكني آخرش شهيد ميشوي».
«اسرافيل كشاورز» با اشاره به غميكه در روزهاي آخر در وجود علي احساس ميشد، به آخرين صحبت خود به او اشاره ميكند :
«يك هفته قبل از شهادتش با او تلفني صحبت كردم، صريحاً به من گفت :كه خيلي درد دارم و دعا ميكنم كه خدا مرا با شهادت ببرد».
يكي ديگر از نيروها هم حكايت ديگري از روزهاي آخر دارد :
«اوايل آذر 65 هم از جنوب و هم از غرب بچهها را صدا كردند. من و يكي از دوستان بين دو راهي مانديم، متوسل به استخاره شديم و راهي باختران شديم. در راه به برادر همراه گفتم كه حتماً حكمتي بوده كه شما هم علي عاصمي را ببينيد چون ديدن او خودش نعمتي است، به آنجا كه رسيديم، كاملاً احساس كردم كه علي جور ديگري شده و بيشتر در خودش است و شايد به تعبيري كه خيلي هم درست نيست، كمي عصباني شده است حتي در يكي از شبها كه رزم شبانه اي براي گردان در يكي از ارتفاعات اطراف شهر در ميان برف و سرماي شديد تدارك ديد و من هم مسؤول انفجارات آن شدم، در زمان انفجار، دسته منيتور روي زمين افتاد و در ميان برفها گم شد، صبح كه علي با همان حالت خاص راه رفتن اين مسير طولاني را بالا ميآمد ومن همين طور از ديدن او بعد از آن همه سرما و سختي و بي خوابي واقعا كيف ميكردم، پيش خودم گفتم تا به برادر علي قضيه ديشب و گم شدن دسته منيتور را بگويم، حتما با خنده جواب ميدهد كه عيبي ندارد، ولي تا به او گفتم، با جديت گفت كه بايد آن را پيدا كني، عجيب آن كه به نقطه ديشب رسيدم، دسته را در نگاه اول پيدا كردم، در حالي كه ديشب كلي وقت براي پيدا كردن آن گذاشتم، يكي از دوستان، اين موضوع را به لطف الهي مربوط دانست، چون نيروهاي پياده در مانور، مسير خود را عوض كرده بودند و اگر انفجاري رخ ميداد قطعا تعدادي از آنها آسيب ميديدند…
عمليات غرب كه لغو شد، آماده رفتن به جنوب شديم، در لحظه حركت به خاطر همان احساس آرامش و سروري كه در كنار علي بودن به انسان دست ميداد ازمينی بوس پياده شدم، از علي خواستم كه اجازه دهد من هم در غرب بمانم، خيلي جدي جواب داد نه فقط همين چند نفر بمانند، كه چند روز بعد به اتفاق همانها به شهادت رسيد».
نيروها به اردوگاه شهداي تخريب در اهواز رسيدند و به نيروهاي ديگر كه حال و هواي عملياتي بزرگ در جنوب را داشتند ملحق شدند، ولي همه منتظر رسيدن علي به اردوگاه بودند.
«غروب بود كه آخرين نيروهاي باختران قصد آمدن به جنوب را داشتند و من براي آخرين ديدار به منزل علي رفتم خداحافظي كردم و برگشتم اعلام شد كه چند دقيقه ديرتر حركت ميكنيم. باز به منزل علي برگشتم و نميخواستم از او دل بكنم، در كه باز شد علي مشغول نماز مغرب شده بود و رسول هم كنار او نشسته بود حالت و نماز او طور ديگري بود. جوري كه وقتي نمازش تمام شد، تحت تأثير نماز نميتوانست حرف بزند، گفتم :حال شما خيلي عجيب است. گفت، حال نماز است طوري شده بود كه هيچكدام حرف نميزديم علي گفت :خوب است بانگاه حرف بزنيم. از آن خانه و از علي دل نميكندم اشك در چشمان هر دومان جمع شده بود».
اردوگاه تخريب با آن همه نيرو، آموزشهاي انفجار و غواصي و اخباري كه درمورد عمليات آتي ميرسيد، شور و حال خاصي داشت، همان شور و حال قبل از خيبر و بدر و… منتها آن موقع علي هم بود و اين بار همه چشم انتظار او و همراهان او :«احسان كشاروز، داوود پاك نژاد و محسن گردن صراحي».
صبح روز چهاردهم دي ماه، «صادق هلالات» و «محسن چاووشي» خبر شهادت اين 4 نفر را آوردند. اردوگاه، ساكت و ارام شده بود، كسي با كسي حرف نميزد، عدهاي در سولهها و عدهاي در بيابان گريه ميكردند.
از بلندگوي نمازخانه صداي قرآن بلند شد، ايات سوره توبه :
«يا ايهاالذين آمنوا مالكم اذا قيل لكم انفروا في سبيل الله اثا قلتم الي الارض ارضيتم بالحيوه الدنيا من الاخره فما متاع الحيوه الدنيا في الاخره الاقليل».
كه اين خلاصه همه پيامهايي بود كه علي در طور 5 سال حضور در جبهه داد.
بعد از نماز مغرب و عشاء «صلواتيان بسمالله را كه گفت، نماز خانه اردوگاه ناله و شيون بچههاي تخريب پرشد.
او ميگفت كه امروز وقتي خبر را شنيدم، نا خودآگاه واقه كربلا به ذهنم آمد كه اهل مدينه چشم انتظار ورود امام و خاندان ايشان بودند كه قاصدي از راه رسيد «يا اهل يثرب لامقام لكم» ما هم در اينجا چشم انتظار علي و ديگر برادران بوديم، كه خبر آوردند از علي چيزي نمانده است.
شايد آن روزها اگر حال و هواي عمليات كربلاي 5 در گردان نبود، داغ علي بر دل بچهها خيلي سنگين تر خيمه ميزد، بچههايي كه حرف دلشان شايد اين بود كه اگر كسي علي را بشناسد و ادعا كند كه بيشتر از آنها او را دوست دارد، دق كنند، اما لحظات شهادت آنها :
« شنبه 13/10/65 ساعت 3 بعد از ظهر شهيد شدند، صبح كه از منزل خارج شد به من گفت ديشب خوابي ديدم كه اگر تعريف كنم، ناراحت ميشوي، هر چه اصرار كردم نگفت ».
از قرار معلوم محسن و داوود و احسان هم همان شب خوابي ديده بودند، صبح شنبه به طور خاصي به هم نگاه ميكردند و ميخنديدند، علي كه از راه ميرسد، داوود و احسان را مامور خنثي كردن بمب مورد نظر ميكند، خودش به ستاد ميرود ولي بعد از چند دقيقه با عجله خود را ميرساند با آنها راهي ميشود، محسن هم به نحوي با آنها همراه ميشود، بيرون از شهر باختران در چالهاي كه اطراف بمب حفر كرده بودند علي و محسن مشغول كار بودند كه داوود ازنقطه ديگري بالاي سر اين ها ميآيد واحسان هم خود را ميرساند، راننده بيل مكانيكي كه همراه جمع بود، اظهار ميكرد : « تعجب كردم چرا اينها در يك لحظه دور هم جمع شدند و من تنها ماندم».
بمب منفجر ميگردد و از پيكر اين چهار عزيز هيچ نميماند.
« نباشد عمر جاويدان به دنيا
خدايا در خط رهبر بميرم
خدايا حفظ فرما رهبرم را
به راهش بي سرو پيكر بميرم »
پيكر مطهرآنها از محل تحصيل محسن ( مدرسه عالي شهيد مطهري ) در روز دو شنبه در تهران تشييع شد.
« شب قبل از شهادت علي خواب ديدم كه علي در جمع زيادي از مردم كاشمر قصد سخنراني دارد. با خوشحالي او را صدا زدم كه تو اينجايي و ما خبر نداريم، دلمان برايت تنگ شده، علي گفت: فعلاً برويد، من 16 دي به كاشمر ميآيم، و درست همان روز جنازهاش رسيد…
شنبه شهيد شده بود ولي ما تا دوشنبه كه در تهران تشييع شده بود، بي خبر بوديم، به همسر من گفته بودند كه علي داماد شده است. سالها بود كه دل واپس اين ساعت بوديم، دنيا در نظرم تيره و تار شده بود. من و علي، يك روح در دو بدن بوديم، خبر را از مادرمان پنهان كرديم، او بارها گفته بود كه جنازه عباس را درست نديدهام و علي گفته بود مادر جنازه مرا خوب ببين، ولي علي جنازهاي نداشت…
او را در كنار عباس به خاك سپرديم، چون خواسته خودش بود، يك بار كه سر خاك عباس رفته بوديم، علي به من گفت كه وصيت ميكنم مرا اينجا كنار عباس دفن كنيد، وروي تابلويي بنويسيد:
«الهي رضا برضائك تسليماً لامرك»
علي، پس از سالها مجاهدت، تلاش شبانه روزي، تحمل درد و رنج جسمي و دروني، مزد جهاد خود را گرفت و در كنار برادر، شهداي كاشمر و شهيد آزاده آيهالله مدرس آرام گرفت.
«بعد از شهادت، مرتب به خوابم ميآيد، آن اوايل بيشتر بود، يك بار خواب ديدم كف دستش را نشان داد و گفت :دنيا مثل حباب، ممكن است هر لحظه بشكند، اصلاً ارزش غصه خوردن را ندارد.
بعد از چهلم، او را در خواب ديدم كه لباسي با گلهاي قرمز برايم خريده گفتم اي كاش گلهاي سياه داشت، گفت ديگر لباس سياه نپوش.
يكبار ديگر او را خواب ديدم گفتم مدتي است كه شما را خواب نميبينم، گفت :من هميشه هستم، تو مرا نميبيني، بعد رفت رسول را بغل كرد و بوسيد، گفتم :خوش به حال شما كه در بهشت هستيد، به من گفت :مواظب ريزه گناهانتان باشيد كه نميگذارد آدم به بهشت برسد».
دلبربرفت و دلشدگان را خبر نكرد
ياد حريف شهر و رفيق سفر نكرد
يا بخت من طريق مروت فرو گذاشت
يا او به شاهراه طريقت گذر نكرد.
او با مرگ بيگانه نبود، مرگ اگر قهر و عظمتي دارد در چشم آدمهاي كوچك است و آنهارا مرعوب ميكند، اما آنكه بزرگ است، با مرگ انس دارد.
قره العين من آن ميوه دل يادش باد
كه چه آسان بشد و كار مرا مشكل كرد
ساربان بار من افتاد خدا را مددي
كه اميد كرمم همره اين محمل كرد
و خدا اشك را آفريد تا سرزمين وداع آتش نگيرد.
به بار عام شما هم مرا اجازه نداد
چه بگويم از كه بگويم خدا اجازه نداد
قرار بود شما تا خدا مرا ببريد
شما قبول نكرديد يا خدا اجازه نداد
به گرد قافله نزديك بود ما برسيم
ولي به وقت رسيدن به ما اجازه نداد
نه فقط رسول او كه برو بچههاي تخريب، همه سايهاي تناور و پرثمر را از دست دادند.
رحمت خدا بر او و درود و سلام بر پدر و مادري كه او را پروردند و تسليت به آناني كه در عزاي اين مظهر شرف، غصه دار شدند.
خداوندا اين دفتر و كتاب شهادت را همچنان به روي مشتاقان باز و ما را هم از وصول به آن محروم مكن، … و تو خود اين چراغ پرفروغ را حافظ و نگهبان باش.
منبع : کتاب نگین تخریب
نظرات کاربر مهمان1392/02/15 9:4600 قره العين من آن ميوه دل يادش باد كه چه آسان بشد و كار مرا مشكل كرد ساربان بار من افتاد خدا را مددي/ كه اميد كرمم همره اين محمل كرد و خدا اشك را آفريد تا سرزمين وداع آتش نگيرد. به بار عام شما هم مرا اجازه نداد چه بگويم از كه بگويم خدا اجازه نداد قرار بود شما تا خدا مرا ببريد شما قبول نكرديد يا خدا اجازه نداد به گرد قافله نزديك بود ما برسيم ولي به وقت رسيدن به ما اجازه نداد گرد قافله
کاربر مهمان1392/02/15 10:1200 زندگي نامه ـ سال تولد، 1341 ـ روز ميلاد، سوم خرداد، قدم نورسيده مبارك باد ـ نشاني و آدرس؛ كاشمر، خيابان شهيد مدرس ـ عليرضا عاصمي و روزهاي كودكي و شكوفايي ـ گذشت ايام در دبستان خيام ـ تحصيلات ابتدايي اش با كيف و كتاب درس ديني و علوم و حساب ـ پدرش اولين معلم اوست، آموزگار مدرسه و بهترين دوست ـ عليرضا و ادامه ي تحصيل، درس، ورزش و كار همراه با كوهنوردي، جودو، فوتبال و عليرضا خوشحال ـ انقلاب اسلامي در راه است و عليرضا در جستجوي راه ـ برپايي جلسات مذهبي و سياسي و علمي هابيليان و راه اندازي كتابخانه اي با همراهي شهيد سبيليان ـ امام خميني كه مي خروشد ، عليرضا دنيا را مي فروشد و لباس رزم مي پوشد ـ سال 1357 ـ عليرضا و ايفاي نقش مؤثر در برپايي اولين تظاهرات دانش آموزي كاشمر ـ روزهاي انقلاب است و عليرضا بي تاب ـ گذشت شب و روز و فريادهاي يك نسل ستم سوز ـ نسلي به پا خاسته و دربدر در پي رهبر و فريادهاي دشمن شكنِ، الله اكبر شاه فراري مي شود، روزهاي رهايي مي رسد و فجر امام و انقلاب مي دمد. جاء الحق و زهق الباطل و سرانجام انقلاب اسلامي در 212 بهمن و شكست اهريمن ـ تشكيل كميته هاي انقلاب با عليرضاي انقلابي و پرشتاب ـ فرمان بسيج و زندگي ، در جهاد سازندگي ـ تحميل جنگ بر ايران و بسيج دليران، 31شهريور 59 ـ همراه با نسلي دشمن كوب عازم به جبهه هاي جنوب، مهرماه 59 ـ عليرضا و حضوري نه چندان آسان در اولين گروه رزمي اعزامي از خراسان ـ رشد و شكوفايي عليرضا در دوره هاي آموزشي تخريب ، به عشق حبيب ـ سال 1360و پاكسازي ميادين مين با سرافرازي و اولين مجروحيت و كسب مدال جانبازي ـ تلاش علمي عليرضا و پذيرش در تربيت معلم تهران ـ بناي ازدواج مبارك و تشكيل زندگي مشترك ـ اسكان در اهواز، هتل جنگ زده ي فجر در اتاقي 3 در 4 ـ نقش عليرضا در عمليات بدر، جاده ي خندق و عقب نشاندن لشكر متجاوز صدام ـ سال 63 و تولد فرزندش ـ رسول ـ با انتظاري شيرين و مقبول ـ سال 63 پيشنهاد جانشيني لشكر 5 نصر به علي رضا و عذرخواهي او ـ تدوين طرح ها و ابتكاراتش براي تدريس در مراكز آموزش عالي جنگ ـ علي رضا و فرماندهي همزمان در تخريب لشكر قرارگاه هاي خاتم الانبيا، كربلا، نجف اشرف و لشكر 43 امام علي عليه السلام، عمليات والفجر هشت، و مجروحيت شيميايي اش كه با سينه اي پر خون برگشت. ـ عضويت علي در شوراي فرماندهي تيپ ويژه پاسداران، انجام عمليات هاي بزرگ برون مرزي با فرماندهي شجاعانه اش، عمليات بزرگ خنثي سازي 50 بمب عمل نكرده در شهرهاي غرب كشور ـ نقش محوري اش در فرماندهي عمليات فتح (يك) و انهدام سكوهاي نفتي كركوك ـ سال 65 ـ علي رضا و تلاش براي كشف سيستم بمبي جديد و ناشناخته ـ باختران، لحظه ي عروج در خياباني منتهي به آسمان ـ الهي رضاً برضائك آخرين پيام: مرا كنار مزار برادر شهيدم عباس به خدا بسپاريد، تعبير شدن خواب همرزم علي رضا: امام پرسيد: علي جان اين بار هم طرح جديدي آورده اي؟ علي گفت: طرح هايم تمام شده، آمده ام دعا براي شهادتم بكنيد، ساعت 3 بعدازظهر، شنبه 13/10/1365 داخل محل حفاري بمب و رسيدن علي رضا پس از سال ها رنج به گنج و امروز مزار دو برادر در برابر / شهيدان عباس و علي / اگر رهپوي شهيداني بگو يا علي تربت پاكش در جوار بارگاه شهيد آيت ا… سيد حسن مدرس شهرستان كاشمر