امیر احمدی

امیر احمدی

عکس ها و خاطرات امیر احمدی

 امیر احمدی

اگر بری جبهه، پسر من نیستی

روزی که برای خودم گریه کردم

اینجا میدان مین است، تکان نخورید

تجربه ای که خیلی گران حساب شد

سال 61 دوم دبیرستان بودم. وقتی رادیو مارش عملیات می زد، دل ما را هم با خودش می برد جبهه. بعضی دانش آموزان و هم کلاسی های مان رفته بودند، امّا پدر و مادرم به من اجازه نمی دادند بروم. شهادت بعضی از هم کلاسی ها، مثل میرزایی و مصطفی میرآبی، شعله ی اشتیاق مرا تندتر  کرد. این بار با جرأت بیشتری پا پیش گذاشتم، تا پدر و مادرم راضی شدند.

ما را فرستادند پادگان امام حسین علیه السلام. جزو دوره ی 22 بسیج بودیم. این دوره بر ما خیلی سخت گذشت، ولی تحمل کردیم. تیر ماه سال 61 بود و مصادف با ماه مبارک رمضان. حرارت آفتابی که تا مغز استخوان مان نفوذ می کرد و سخت گیری های طاقت فرسایی که مربی ها داشتند، ما را حسابی آبدیده کرد.

ما در آن جا آموزش تخریب دیدیم. بعد از پایان دوره، اعزام مان کردند به سرپل ذهاب؛ پادگان ابوذر. در آن جا می رفتیم سراغ میادین مینی که عراقی ها در تنگه حاجیان، تنگه کورک و دشت ذهاب جا گذاشته و عقب-نشینی کرده بودند. هر روز صدها مین جمع آوری و میادین را پاک سازی می کردیم.

این اولین اعزام من به جبهه بود.

بار دوم که می خواستم اعزام شوم، اوضاع خانه حسابی قمر در عقرب شد. پدرم پایش را کرد تو یک کفش که؛ «نباید بری. همون سه ماهی که رفتی، بسه.»

تا می آمدم حرفی بزنم، چنان داد می کشید که جرأت ادامه ی حرف از من گرفته می شد. از آن طرف، مادرم. از این طرف، خواهرم. هر دو گریه  می کردند و التماس که؛ نرو.

اگر در اعزام اول این همه عجز و لابه می کردند، شاید روی من اثر می گذاشت، امّا حالا که یک بار جبهه را چشیده بودم، هیچ چیز نمی توانست قانعم کند.

پدرم می گفت: «اگه این دفعه بری جبهه، دیگه پسر من نیستی!»

بدجوری لای منگنه گیر کرده بودم. از پدرم خیلی حساب می بردم. همه ی اهل خانه حساب می بردند. جدای از آن، نمی خواستم مخالف نظر او کاری کنم. امّا دلم را چکار می توانستم بکنم؟

گفتم استخاره می کنم. هرچه نظر خدا بود،  همان را انجام می دهم. استخاره هم بلد نبودم. مفاتیح را باز کردم و آداب استخاره را خواندم. طبق همان، لای قرآن را باز کردم. آیه ای آمد که می گفت؛ سختی دارد، امّا امتحان الهی است.

دلم را زدم به دریا و رفتم برگه ی اعزام انفرادی  گرفتم.

بلیط قطار را هم تهیه کردم. بعد آمدم خانه. اما کو جرأت که موضوع را بروز بدهد؟!

پدرم شب کار بود. شب ها می رفت کارخانه ی پارس الکتریک و صبح زود برمی گشت. پیش خودم گفتم؛ فرصت خوبی است. تا پدر از سرکار برگردد، از خانه می زنم بیرون.

وقتی پدرم می خواست برود سرکار، یک موتور گازی قراضه داشتم. برای این که خود شیرینی کنم، گفتم: «بابا، اجازه بده برسونمت.»

گفت: «لازم نکرده.»

پدر رفت سر کار و من با دلی پر از طوفان، سر بر بالش گذاشتم. ساکم را آماده کرده بودم، امّا سحر تا به خودم بجنبم، بابا آمد. مرا می گویی؟ شده بودم طشت از بام افتاده. همه خبردار شده بودند که می خواهم بروم. سکوت سنگینی فضای خانه را اشغال کرده بود. هیچ کس حرفی نمی زد. انگار نفس ها در سینه حبس شده بود.

خودم را زدم به بی خیالی؛ امّا کدام بی خیالی؟ تن و جانم می لرزید. ساکم را برداشتم و گفتم: خداحافظ.

هیچ کس جوابم را نداد. از ترس پدرم کسی جرأت نکرد جوابم را بدهد. می دانستم همه در دلش شان جوابم را داده اند.

به همان دل خوش کرده و راهی شدم، امّا بدجوری دلم گرفته بود. از این که هیچ کس بدرقه ام نکرد، دلم به-حال خودم می سوخت.

وقتی رسیدم پادگان ابوذر، هر وقت مراسم دعا می گذاشتند، دل من برای خودم می شکست و های های گریه می کردم.

با این حال، اعزام دوم، اعزام سرنوشت بود. چون رفته رفته همه چیز دست به دست هم داد تا من رزمنده باقی بمانم. در همان لباس رزمندگی تشکیل خانواده دادم، خانواده ام را منتقل کردم به اهواز. در همان شهر جنگی، خدا دو فرزند به ما داد و با جنگ زندگی کردیم.

حالا هم که بیست و پنج سال از پایان جنگ گذشته، جنگ برای من پایان نیافته است. همین حالا مسؤول مرکز مین زدایی کشور هستم.

روز اولی که رسیدیم پادگان ابوذر، اتفاق مهمی افتاد و خاطره اش را برای همیشه در ذهنم ماندگار کرد. هفت، هشت نفر از ما را به عنوان سرگروه سوا کردند تا آموزش های ویژه بدهند. مربی های مان عباس تمر تاش  و ابراهیم سرخیل بود. گفتند: «می رویم تا میدان مین را نشان تان بدهیم.»

همین طور که داشتیم می رفتیم، یک لحظه چشمم افتاد به مینی که در طرف راست ما بود. به طرف چپم نگاه کردم، دیدم یک مین دیگر هم این طرف است. داد زدم: برادر، برادر. این جا میدون مینه.

مربی ها گفتند: «نه. هنوز به میدون مین نرسیدیم.»

گفتم: پس این ها چیه؟

نگاه کردند، گفتند: «از جاتون تکان نخورین.»

بعد ما را با احتیاط از میدان مین خارج کردند.

هنوز درگیرودار میدان بودیم که به یک باره صدای انفجاری گوش هایمان را کیپ کرد. بعد فریاد کسی که داد می زد: «کمک، کمک…»

بچه ها گفتند: «ابراهیم سرخیل رفت روی مین.»

ما از جای مان نمی توانستیم تکان بخوریم. چون چیزی بلد نبودیم. فریاد سرخیل یک لحظه قطع نمی شد.

–  خدا، کمکم کن… پام قطع شد… امدادگر!…

علی اصغر آل آقا با سرعت شروع کرد به زدن معبر، تا این که خودش را به آن دو رساند و راه را برای امدادگر ها باز کرد. سرخیل را گذاشتند روی برانکارد. وقتی داشتند از میدان خارج می شدند، به یک باره انفجار دیگری رخ داد و برانکارد پرتاب شد تو میدان. حامل جلویی برانکارد رفته بود روی مین و پای او هم قطع شده بود. حالا ناله و فریاد دو نفر بلند بود.

از قرار معلوم چون آل آقا عجله داشته، معبر را خوب پاک سازی نکرده بود. امدادگرها که از رده خارج شدند، بالاجبار ما دست به کار شدیم. با احتیاط خودمان را به مجروحین رسانده و با دعا و صلوات رساندیم شان به آمبولانس.

از آن جا تا بیمارستان امام حسین سرپل ذهاب، نیم ساعتی راه بود. مجروحین را رساندیم بیمارستان. وقتی برگشتیم پادگان، سر و وضع آشفته ای داشتیم. لباس ها خونی، چهره ها درب و داغان.

این اولین تجربه ی ورود ما به میدان، آن هم در اولین روز ورود به جبهه بود.

آن اوایل هر چه فرا می گرفتیم، براساس تجربه بود. تجربه هایی که گاهاً خیلی سنگین به پایمان حساب می-شد. چون کسی جنگ ندیده بود. شغل هیچ کدام از ما نظامی نبود.

یک روز گفتند: «حاضر بشید، می خواهیم بریم قصرشیرین، مین گذاری کنیم.»

وقتی هوا تاریک شد، سوار ماشین ها شدیم و راه افتادیم. هفت، هشت تا ماشین ردّ هم. رسیدیم به رودخانه-ای که در مقر بود و دیواره های بلندی داشت. گویا کسی ما را لو داده بود. یا شاید زیر دید عراقی ها بودیم و خودمان خبر نداشتیم. البته هوا تاریک بود. به هر حال افتاده بودیم در تله ی باران گلوله. ابتدا یک گلوله خورد نزدیک ماشین جلویی و آن را متوقف کرد. ما پیش از این، انفجارِ گلوله ندیده بودیم. به همین خاطر برای مان تازگی داشت. طوری که خیلی از بچه ها هیجان زده شده بودند. داد می زدند: «بچه ها! بریم ببینیم چه خبره! اون جا گلوله خورد زمین!…»

وقتی یک گلوله تبدیل شد به بارانی از گلوله ها، نفس ها در سینه حبس شد. همه مرگ را جلوی چشمان شان دیدند. کار به جایی رسید که شروع کردیم به حلالیت طلبی ها و استغفار. همه کز کرده بودیم سینه ی دیواره-ی رودخانه، دست می انداختیم گردن هم، با گریه و زاری از هم حلالیّت می طلبیدیم. یکی می گفت؛ ببخشید. من غیبت تو رو کردم. دیگری می گفت؛ ببخشید، من به تو بی احترامی کردم…

در مدت زمانی کوتاه، حدود هشتصد، نهصد گلوله بر سرمان ریخت. به نظرم عراقی ها مطمئن شدند که ما را تار و مار کرده اند که از گلوله باران دست کشیدند.

ما در تاریکی خیال می کردیم سر تا پایمان را خون فرا گرفته است. من خیس خالی بودم. چراغ قوه انداختم، دیدم خیر. خبری نیست. بعد رفتم سراغ ماشین ها. یکی از بچه ها در حالت نشسته تکیه داده بود به ماشین. ترکش کاسه ی سرش را برده بود. یکی دیگر هم از ناحیه ی صورت مجروح شده بود.

این ها را سوار کردیم، راه افتادیم سمت سرپل ذهاب. هوا ظلمات بود و ما هم جرأت روشن کردن چراغ ماشین ها را نداشتیم. با این وضعیت، مجبور بودیم مثل لاک پشت حرکت کنیم. ترس تصادف با ماشین های دیگر، خروج از جاده و یا سقوط در چاله و رودخانه، حسابی مضطرب مان کرده بود. آن شب به هر مصیبتی بود، رسیدیم سرپل ذهاب و تجربه ای دیگر با پرداخت هزینه ای سنگین نصیب مان شد.

برگرفته از کتاب ” فرماندهان ورود ممنوع ” نوشته رحیم مخدومی 

کتاب " فرماندهان ورود ممنوع " نوشته رحیم مخدومی

امیراحمدی

امیر احمدی

امیر احمدی

امیر احمدی

امیر احمدی

امیر احمدی

امیر احمدی

امیر احمدی

امیر احمدی

امیر احمدی