استثنائی ترین تخریبچی دفاع مقدس
باسمه تعالی
استثنائی ترین تخریبچی دفاع مقدس
علی اکبر رحیمی
او در تاریخ 12/06/1346 در محله امامزاده حسن (ع) تهران در خانواده ای مذهبی و سنتی بدنیا آمد در این خانواده چهار برادر و چهار خواهر وجود داشت و او که بچه سوم است در سال 1348 وقتی که دو سال داشت بدنبال یک تب دچار فلج اطفال شد و علیرغم درمانهای آن موقع فقط با دو عصا قادر به حرکت بود این مسئله محدودیت های زیادی برای او ایجاد می کرد حس ترحم اطرافیان هیچگاه مورد توجه او نبود و او همیشه سعی در اثبات کردن خود به دیگران بود در سال 1352 درس خواندن را شروع کرد و محیط جدید و مقایسه خود با دیگران درس های زیادی برای او داشت .
در سال 1357 که انقلاب شد او یازده ساله بود و شوق پیوستن به انقلاب و انقلابیون از او یک فرد مصمم و با پشتکار ساخته بود سعی در عضویت بسیج داشت اما همیشه معلولیت و حرکت با دو عصا مورد توجه بعضی از ظاهربینان می شد و مانع او وتصمیم او بودند اما او دست بردار نبود جنگ تحمیلی شروع شد سال 1359 و او که فقط 13 سال داشت در تب و تاب حضور در جبهه های نبرد بود اما هیچکس او را جدی نمی گرفت به دو علت یکی سن و دومی معلولیت و حرکت با دوعصا . حتی اگر با گذشت زمان علت اول به شکلی حل می شد علت دوم و مهم همچنان پابرجا و بدون تغییر باقی می ماند اما این اشتیاق باعث شد سه بار تا پادگان آموزشی کرج برود و او را برمی گردانند تا اینکه یکبار به ستاد مرکزی سپاه کرج رفته و بدون ثبت نام مراجعه می کند و سردار ناصح او را می بیند و می گوید بیا بیرون از صف !!!! ” نمی توانیم تو را ببریم “
در یک نوبت دیگر جهت اعزام به جبهه به پادگان امام حسین (ع) مراجعه می کند و در دژبانی به او می گویند که نمی توانی بروی و در نهایت با اتوبوس برمی گردد مسئول پایگاه بسیج شهید عاشری که مفقودالاثر است به وی می گوید ” آقای رحیمی با توجه به تاریخ تولدت شما را نمی برند خیالت راحت باشد ” . او نمی خواست نقطه تمرکز علی اکبر به معلولیتش باشد .
او به فکر دستکاری در شناسنامه خود می افتد بنابراین در کپی شناسنامه خود دست می برد و تاریخ تولد را تغییر می دهد او از اسلام آباد کرج تا کرج پیاده می آید و از میدان انقلاب تا میدان امام حسین (ع) با دو عصا پیاده و از آنجا تا پادگان امام حسین (ع) یک راننده او را می رساند مدت زمان پیاده روی او از ساعت 9 صبح تا ساعت 2 صبح روز بعد طول می کشد این راهپیمائی 17 ساعته در زمستان با دو عصا نشان از اراده قوی و ایمان راسخ علی اکبر دارد.
در پادگان به او می گویند اشتباه آمدی و او بغض می کند خستگی و بلاتکلیفی مضاعف او را تسلیم نمی کند او در سن 14 سالگی شناسنامه اش را دستکاری کرده بود مسئول ارزیابی به او می گوید با توجه به معلولیت و عدم آموزش امکان اعزام او وجود ندارد و در نهایت با اصرار فراوان و پادرمیانی دیگران قبول می کنند که او فقط دوره آموزشی را گذرانده و برگردد و شاید فکر می کردنند اگر او سختی کار را با توجه به محدودیت های خود درک کند پشیمان شده و حاضر به پذیرش صحبت های آنان خواهدشد . و او برای اثبات خود این شرط را می پذیرد.
دوره 18 بسیج در اسفند سال 1360 به مدت 45 روز شروع می شوداو که متولد 1345 بود فقط 14 سال داشت در این دوره برادران عباس عبادی ، شهرام نور صالحی ، مهدی صالحی ، مهدی آزادی ، وحید بهاری ، شهید بهزاد آهن دوست ، مصطفی طاهری ، شهید اسماعیل بلند قامت ، بهزاد آسائی و اسرافیل کشاورز نیز حضور داشتند و شاهد تلاش ها و فعالیت های طاقت فرسای او بودند دوره در تاریخ 31 فروردین 1361 به اتمام رسید او تمام موانع میدان صبحگاه را با دو عصا با موفقیت طی می کند و موجب تعجب و شگفتی همه می شود او در گروهان 6 حضور داشت و قرار شد از دوره 18 بسیج 47 نفر دوره تخصصی تخریب و انفجارات را طی نمایند که مدت زمان این آموزش ده روز آخر دوره 45 روزه بود بعد از آموزش تخریب گفتند “طبق وعده باید برگردی ” او که موفق شده بود دوره آموزشی را با موفقیت طی نماید و به دوستان و هم دوره ای های خود به شدت وابسته شده بود حاضر نبود به این راحتی دست از اصرار و تقاضای خود بردارد در گوشه ای از پادگان نشسته و فریاد می زند ” خدایا این چه وضعیتی است ؟ همه می روند و من نمی توانم بروم ” و با بغض و گریه در حال خود بود که فردی با لباس سپاه و بسیار خوش سیما دستش را به شانه او می گذارد و به او می گوید ” برو کنار اتوبوس ها و مطمئن باش صدایت می کنند ” با خوشحالی با او روبوسی کرده و با سرعت به سمت اتوبوس ها حرکت می کندو تا می رسد اسم او را می خوانند با سربلندی تمام سوار اتوبوس می شود در اتوبوس برای سلامتی رزمندگان صلوات می فرستند و او حس بسیار خوبی دارد آری او بالاخره با کلی تلاش به هدف خود رسیده است.
در راه آهن تهران ناخودآگاه سعی در مخفی کردن خود دارد و هنوز واهمه دارد که کسی به او بگوید ” شما کجا می روید ؟ و نمی توانید بروید ” در نهایت به اهواز و به مقر بچه های تخریب در جاده اهواز – آبادان کوت عبدالله مقری به نام نساجی می رسند در نساجی شهید اسماعیل بلند قامت مداحی می کرد و بسیار پرشور نوحه می خواند و مداحی می کرد .
از مربیان او در این دوره آموزشی شکوهی فر و آجرلو مربی تاکتیک را به یاد دارد.
عملیات بیت المقدس شروع می شود و آقای محمود باصر به او می گوید ” شما باید در تعاون فعالیت کنید ” و او می گوید ” تعاون یعنی چه ؟ و کارش چیست ؟” به او توضیح می دهند که بایستی آمار شهدا و مجروحان را ثبت کنی و کارهای دیگر مرتبط
او خوشش نمی آید و می گوید ” من آمدم بجنگم و آموزش های دیگری دیده ام ” و به او می گویند ” این دستور فرمانده است باید بمانی ” و او می پذیرد .
در سوسنگرد به پاکسازی میادین مین می رود شکل ورود او به میدان مین جهت پاکسازی بسیار خاص و ویژه است در میادین مین بایستی حداقل تماس با زمین را داشت و او که دو عصا علاوه بر دو پای ضعیف داشت حداکثر تماس را داشت و این احتمال حادثه و روی مین رفتن را افزایش می داد لذا با شیوه خاص خود همه را مبهوت و متحیر می کرد .
در عملیات رمضان با شهید رسول آقا علی رویا بود .
در عملیات های والفجر 1 ، والفجر 3 ، خیبر و بدر در کسوت یک تخریبچی حضور داشت برادرش شهید اصغر رحیمی در گردان تخریب لشکر 10 سید الشهدا حضور داشته که به شهادت می رسد .
علی ولی زاده که در آن دوران مسئولیت تخریب جنگ را بر عهده داشته است می گوید :
در دوران دفاع مقدس در میان رزمندگان اسلام، گروهی بودند که از میان خوبان، بهترینها و شجاعترینها انتخاب میشدند و به عبارتی همان السابقون السابقون بودند که در عین گمنامی و در حالی که دور از محل استقرار لشکر آموزش میدیدند و بیشتر در چادر میزیستند، در آسمان شهیر شهر شده بودند. آنان همانانی بودند که پیش از همه وارد عملیات میشدند و تا به امروز نیز میدان عملیات را ترک نکردهاند. آری آنان تخریبچی بودند و اگر بگوییم نزدیکترینها به شهادت، سخن به گزاف نراندهایم.
در بین نیروهای تخریبچی افرادی بودند که وقتی آنها را میدیدیم تعجب میکردیم و باور نمیکردیم که قدرت ولایت و ایمان این قدر باشد که نوجوانی با عشق و شوریدگی و آزادی از همه قید و بندهای دنیوی، خود را به خطرناکترین یگان یعنی تخریب برساند و به سختترین مأموریتها برود. مثلا یک بسیجی داشتیم که معلول مادرزاد بود و خودش را به تخریب معرفی کرده بود و هنوز هم زنده است. او که بدون عصا قادر به راه رفتن نبود در شبهای عملیات و یا زمانهای خنثی سازی میدانهای مین، خودش را روی زمین میکشید و با دقت و سرعت تمام مینها را خنثی میکرد.
علی اکبر رحیمی در دی 1371 با دختر دائی خود ازدواج می کند حاصل این ازدواج دو پسر به نامهای احسان و عرفان می باشد احسان 20 ساله دانشجوی مکانیک و عرفان 15 ساله و محصل می باشد رحیمی از سال 1379 در شهرک وحدت کرج مغازه نان فانتزی دارد و مشغول نان رسانی به مردم عزیز و شریف کرج می باشد رحیمی در والفجر یک در فکه شیمیایی شده و ریه هایش مشکل دارد .
آری او یک قهرمان است قهرمانی در نزدیکی ما گمنام ولی با انگیزه و ولایتی ، با ماست که قدر او را بدانیم یا فراموشش کنیم .آیا او یک الگوی زنده برای معلولین جامعه ما نیست ؟؟!! آیا معرفی او به عنوان استثنائی ترین تخریبچی کشور وظیفه ما نیست ؟؟!!!
برای این استثنائی ترین تخریبچی کشور و خانواده محترمش آرزوی سلامتی و عزت و شادکامی از درگاه احدیت مسئلت داریم
من التوفیق