آتش‌بازی

جریمه- فرمانده- آتش بازی- جانشین- کربلای 5- انگار بار اول است و شاید بار آخر- روز شهادت عبدالکریم پورمقامی- مناعت طبع (شهید عبدالحمید شجاعی برجویی)

آتش‌بازی

آتش‌بازی

در منطقه‌ی عملیاتی جنوب العماره و جنوب البیضه[1]و در کنار القرنه، در منطقه‌ی شرق دجله عملیات بدر اتفاق افتاد. ما قرار بود ابتدا از یک زمین باتلاقی عبور کنیم و بعد از دجله بگذریم و پشت اتوبان بصره ـ العماره پدافند کنیم.

اما بر اثر اتفاقی که افتاد، از بالای سر ما خط شکست و دشمن پیشروی کرد. جناح سمت راست ما عقب‌نشینی کرد و آرایش نظامی ما به‌ هم خورد و بعد از مدتی هم خبر عقب‌نشینی به ما رسید. یکی از سخت‌ترین و نفس‌گیرترین کارهای تخریب، عقب‌نشینی بود. شاید بتوان گفت با کار یگان‌های دیگر اصلاً قابل مقایسه نبود.

عملیات بدر که مجبور به عقب‌نشینی شدیم، ساعت ده و نیم، یازده صبح بود. اولین کارمان این بود که فرماندهان را بفرستیم عقب. یادم است صیاد شیرازی و آقارحیم(صفوی) را با داد و فریاد سوار قایق کردیم. از طرفی، نگران نیروهای خودم هم بودم. آن‌ها را هم به زور فرستادم عقب.

هنگام پیشروی و حمله‌، نیروها را از طریق قایق و هلی‌کوپتر منتقل کرده‌بودیم اما حالا باید همه را از طریق پلی که جزیره‌ی‌مجنون را به پاسگاه روطه متصل می‌کرد و به پل روطه مشهور بود، منتقل می‌کردیم.

تعدادی ماشین‌آلات سنگین مثل لودر و بولدوزر را از طریق این پل آورده بودیم جلو. برنامه این بود که بعد از انتقال بچه‌ها، ماشین‌آلات را منفجر کنیم یا حداقل به آن‌ها آسیب برسانیم تا برای عراقی‌ها قابل استفاده نباشد. نصرت کاشانی مسئول مهندسی قرارگاه کربلا گفت: «ماشین‌آلات رو چه‌کار می‌کنی؟»

گفتم: «تو فقط مهمات رو به من برسون، نگران این‌ها نباش.»

این را گفتم و شروع کردم به زدن ماشین‌آلات. فرصت این را نداشتم که ببینم چه بلایی سرماشین‌ها می‌آید. فقط هدفم آسیب‌رساندن بود. همین‌طور می‌زدم و می‌آمدم عقب. تمام یگان‌ها از طریق پل مشغول عقب‌نشینی بودند. پل لحظه به لحظه شلوغ‌تر می‌شد. تانک‌های عراقی هم با نورافکن‌ها نزدیک‌تر می‌شدند. شرایط سختی بود. اگر پل می‌شکست و ارتباط قطع می‌شد، بچه‌ها اسیر می‌شدند. باید کاری می‌کردم تا از عراقی‌ها وقت بگیرم و یک جوری معطل‌شان کنم. شروع کردم به تله درست‌کردن برای عراقی‌ها.

سر راه هر کدام از توالت‌ها هم یک نارنجک یادگاری گذاشتم. چون می‌دانستم اولین جایی که عراقی‌ها می‌روند، دستشویی است.

بالاخره با هر مشقتی بود، بچه‌ها منتقل شدند و خیال من راحت شد. به آخر پل که رسیدیم، بی‌سیم زدم مهمات بفرستید. باید پل را منفجر می‌کردیم تا عراقی‌ها راهی برای عبور به سمت ما نداشته‌باشند.

رضا گودرزی از بچه‌های خنثی‌سازی، با یک قایق، مهمات و مقداری m19[2]   آورد. از آن‌طرف هم مصطفی بهادری با موتورتریل از روی پل گذشت و آمد روطه سمت من. با مصطفی مین‌ها را روی پل چیدیم و دشمن هم نهایتاً 80-90 متری ما بود و نورافکن‌ها را روی ما انداخته بودند. رضا گودرزی هم که با قایق داشت برمی‌گشت وسط راه بنزین تمام کرد و گیر افتاده‌بود. از طرفی ما منتظر بودیم که همه‌ی نیروها از روی پل خارج شوند. آخرین نیروها بچه‌های لشکر امام حسین(ع) بودند که در حال عبور از پل بودند و آخرین نفر هم حاج حسین خرازی بود.

خیال‌مان که از عبور نیروها راحت شد، آتش‌زنه‌ها را روشن کردیم و پریدیم روی موتور. تا راه افتادیم، موتور خاموش شد.

یک نگاه به پل کردم و یک نگاه به چهره‌ی متحیر مصطفی. چیزی به انفجار نمانده بود. پل آهنی بود. برای همین قطعات و ترکش‌های حاصل از انفجار، کاری می‌کرد که تکه بزرگمان گوشمان باشد .پریدیم پایین و شروع کردیم موتور را هل دادن… بالاخره با زحمت روشن شد و نجات پیدا کردیم.

وقتی رسیدیم پشت خط، هوا تاریک شده بود. داشتم وضو می‌گرفتم که نماز مغرب و عشا را بخوانم که حسین کربلایی گفت: می‌دونی ساعت چنده؟

گفتم: «نه جون تو.»

گفت: «دو و نیم نصفه شب!»

برق از سرم پرید. از ده و نیم صبح تا سه نصفه شب غرق در عملیات بودم و گذشت زمان را نمی‌فهمیدم. واقعاً اگر آن شب مصطفی به کمک من نیامده‌بود یا شهید می‌شدم و یا اسیر.

راوی: علی ولی‌زاده

[1]. از مناطق عملیاتی قدس2 در شرق رودخانه و دجله که ایران در تاریخ4/4/1364عملیاتی به نام قدس2 انجام داد و توانست پاتک‌های دشمن را خنثی کند.(ویراستار)

[2]. نوعی مین ضد تانک.

برگرفته از کتاب ” انتهای معبر ” به کوشش افتخار فرج و سیده نجات حسینی صفحه 72